وین سیاست ز مام و اب دارم”
(قائم مقامی، ۱۳۴۵: ۸۲)
طبیعی است در این چنین شرایطی ، شخص مطیع بار میآید اما روحیهای پرخاشگر و ناسازگار دارد». (کراچی، ۱۳۸۳ : ۱۸۳)
قائممقامی برای بدبختی خود دنبال مقصر میگردد، و گاهی پدر و مادر به خاطر اینکه حق تصمیمگیری در ازدواج را به او ندادند، و گاهی خدا را که این سرنوشت را برای او رقم زده است مقصر میداند، و آرزو میکند که ای کاش کسی که بدبخت است هیچ وقت به دنیا نیاید و فقط آدمهای خوشبخت متولد شوند تا هیچ بدبختی در دنیا پیدا نشود.
گاهم زمادر است شکایت گه از پدر
کان هر دو را ز عقل نصیبی مگر نبود
گه نالم از غرور و گه از فکر کج نورد
کم در ره حیات جز این راهبر نبود
اما قسم به نور حقیقت که جز خدا
کس در سیاهروزی من ذی اثر نبود
او قادری است مطلق و بیچاره زن، عجوز
راضی به سرنوشت خود ار بود ور نبود”
(قائممقامی، ۱۳۴۵: ۴۸)
۳-۳-۶-عشق به فرزند:
قائممقامی در دنیا فقط یک دلبستگی دارد که آن هم پسرش است:
“مادر چو ز طفل خویش مهجور است
یعقوبوش ار کورشود معذور است
چون من که تعلقم زاسباب جهان
بر یک پسر است و آن هم از من دور است”
(قائممقامی، ۱۳۴۵: ۱۲)
ولی چون نمیخواهد مانند زنان دیگر، در نابرابری که بین زن و مرد است زندگی کند، فرزند را تنها میگذارد تا مجبور نباشد با شوهری زندگی کند که زن را به تمسخرمیگیرد و او را حقیر میشمارد. قائممقامی وقتی وجود خود را در آن جامعه در ظلم و ستم و نابرابری میبیند دوست ندارد که فرزندی به دنیا بیاورد و آن فضای تاریک زندگی او را ببیند، او با فرزند به دنیا نیامدهاش درد ودل میکند و نگران سرنوشت اوست و میترسد که فرزندش به سرنوشت او دچار شود و خطاب به او میگوید که به این دنیا نیا، او خود را گلی میداند که قبل از ازدواج شاداب و جوان بود و با ازدواج تمام گلبرگهای زیبایش ریخته است چون با خاری خشک یعنی شوهرش پیوند زناشویی بسته است و حاصل این پیوند فرزندی است، که نمیخواهد سرنوشتی مانند مادرش داشته باشد، او به فرزندش میگوید با چه دلخوشی منتظر ورود تو باشم وقتی در این دنیا خوشی ندیدم چطور میتوانم مطمئن باشم تو خوشی میبینی؟!
او مردد است، که آیا با این وضعیت از آمدن فرزند خوشحال باشد؟! آیا میتواند با این همه غم که در دلش است فرزند را دوست داشته باشد؟! او در زندگی در ناامیدی تا حدی پیش میرود که حتی مردد است، از اینکه آیا میتواند فرزندش را دوست بدارد یا نه؟!
“تا توانی پای از زهدان من بیرون منه
باش چون دستی شکسته تا ابد آوند من
آن یکی آمد، تو باری از رحم بیرون میا
بس بود یک رشته در زندانسرا پابند من
با گلی شاداب، خاری خشک لب پیوند ساخت