جهان را چنین است ساز و نهاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
(فردوسی، شاهنامه، ص۹۱)
این آگاهی نیازی به تعقّل و تفکّر ندارد. هر انسانی در زندگی با مشاهدۀ مرگ دیگران آنرا تجربه می کند و بدان پی می برد. واقعی ترین و حقیقی ترین اندیشۀ انسان نیز همین است که:
ز مادر همه مرگ را زاده ایم برینیم و گردن ورا داده ایم
(همان، ص۱۱۴)
شاعر مفهومی از مرگ را بیان می کند که اکثر انسانها بدان آگاهی دارند.گاهی نیز مرگ برای او مسئلۀ فلسفی ـ کلامی می شود که مطابق اعتقادات و جهان بینی خود که اندیشۀ دینی است، برای آن پاسخی می یابد.
اگر مرگ داد است بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
(همان، ص۱۷۲)
نباید از این نکته غافل بود که هدف فردوسی و موضوع و محور اصلی اشعارش مسائلی است که چندان نباید از آن انتظار مفاهیمی پیچیده راجع به مرگ را داشت. تنها در آغاز داستانها یا لابه لای حکمت سرایی هایش اشارات کلّی به مرگ و مفاهیم مرتبط با آن می کند.یعنی به واقعیّات مرگ می پردازد.اندیشۀ فردوسی نسبت به مرگ همسو با فکر عام است. به جرأت می توان گفت که تنها یک مفهوم از مرگ در ذهن فردوسی و جامعۀ عصر او یافت می شود که واقعیت ذهن و فکر تمام انسانها راجع به مرگ است:
ز مادر همه مرگ را زاده ایم همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
(همان، ص۳۰۸)
مرگ برای او مسئلۀ عینی است و تبدیل به مفهوم ذهنی و مفهوم انتزاعی نشده است.در نتیجه تنها جلوه های واقعی و عینی مرگ در اشعار او نمود یافته است. فردوسی از همان آغاز شاهنامه می گوید که اندیشه در پی بردن به حقایق و رموز هستی ناتوان است. چیز محدود هیچگاه نمی تواند نامحدودیّت ها را در یابد. خرد انسان به مسائلی که در حیطۀ شناسایی اوست، آگاهی پیدا می کند. آنچه را که می بیند، می گوید. بنابراین به آگاهی های کلّی دست یابی دارد و از جزئیات و کیفیت ها ناتوان و عاجز است.
خـرد گـر سـخن بـرگزیند هـمی هـمان را گـزیند که بیـند همی
از این پرده برتر سخن گاه نیست ز هستی مر اندیشه را راه نیست
(فردوسی، شاهنامه، ص۱)
با توجه به این موضوع می توان کلّی بودن و عام بودنِ مفهوم مرگ رادر فردوسی مورد تفسیر و بررسی قرار داد. او بدین علّت به مسائل و مفاهیم عام و کلّی از مرگ می پردازد که معتقد است اندیشۀ انسان در یافتن و دانستن اسرار و حقایق ماورایی عاجز و درمانده است. فردوسی در رابطه با مسئلۀ مرگ تنها به حقایق کلّی و عام، از این قبیل که «همه مرگ راییم پیر و جوان»، « به گیتی نماند کسی جاودان» می پردازد که مفاهیم اولیه و ثابت هستند. منظور از ثابت یعنی در تمام دورانهای تاریخی، تمام انسانها بدین اقرار کرده اند و کسی نیست که آنرا منکر شود. فردوسی به بیان آگاهی مشترک و عمومی تمام انسانها راجع به مرگ می پردازد. آگاهی ای که ناشی از مشاهدۀ عینی و روزمرۀ انسانها از مرگ دیگران است. انسان از مشاهدۀ مرگ دیگری به یقینی بودنِ مرگ خود و ناپایداری زندگی اش آگاهی پیدا می کند. مرگ دیگری همواره معرفت بخش انسان است. اگر مرگ دیگری نبود انسان نمی توانست بپذیرد که روزی می میرد. گیل گمش را به یاد آوریم که با مشاهدۀ مرگ دوست و برادر خود، انکیدو، دانست که او هم مرگی خواهد داشت. همین آگاهی بود که در او ترس و وحشتی افکند که مجبور شد در جستجوی جاودانگی و رهایی از مرگ برآید[۴۸].وقتیدر دیباچۀ داستان سهراب، فردوسی از داد یا بیداد بودنِ مرگ می پرسد، در ادامه آنرا رازی می داند که جان هیچ کس از آن آگاه نیست. همین راز بودنِ مرگ برای فردوسی خردمندانه می نماید که چندان در چند و چون مرگ غوطه ور نشود. این مسئله باعث شده است که مرگ در شاهنامه، مفهومی داشته باشد که عوام النّاس از آن آگاهی دارند. بیان مفاهیم کلّی از مرگ با راز پنداشتنِ آن و ناتوانی انسان از درک حقیقت و اسرار آن در پیوند است.
اگر مرگ داد است بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
از ایـن راز جـان تو آگاه نیست بـدیـن پـرده اندر تو را راه نیـست
(فردوسی، شاهنامه، ص۱۷۲)
فردوسی در همین مقدمۀ داستان سهراب کل دیدگاه خود نسبت به مرگ را بیان می کند. او مرگ را بدین علّت که خارج از آگاهی و قضاوت انسان است، داد و حکمت ایزدی می داند و سکوت دربارۀ آنرا ناشی از ایمان. همین اختیار سکوت و خاموشی در ارتباط با مرگ، یکی از علل کلّی بودنِ مفهوم مرگ نزد فردوسی است. اختیار سکوت و خاموشی، از یاد بردن مرگ و فراموشی آن و پرهیز از اندیشیدن بدان است. همواره نسبت دادنِ مسائل به خداوند، بزرگترین عاملِ منع انسان از تفکّر کردن و سؤال پرسیدن دربارۀ آنها است. شاید این مسئله بیشتر به مسائل فرهنگی و بسته بودنِ فضای فکری و اعتقادی جامعۀ آن دوره برمی گردد. عصر فردوسی برای مرگ معنا و مفهومی جعل نمی کنند، یعنی اصلاً دنبال معنای مرگ و درک مفهوم آن نیستند.برای آنها مرگ تبدیل به مفهوم درونی و ذهنی که فرد برای آن معنا و مفهوم تعیین کند، نشده،بلکه معنای آن همان است که دین برایشان تفهیم کرده است. به همین خاطر مرگ برای آنها همان معنای عینی و بیرونی را دارد که از مشاهدۀ مرگ دیگران بدان آگاهی یافته اند.
در ذهنیت انسان ایرانی و بالطبع شرقی، اصالت انسان را به جان و روح داده اند. وجود و هستی انسان را منوط به جسم و تن نمی دانند،بلکه هستْ بودن انسان را در روح و جان او دانسته اند. به همین خاطر است که مرگ را به تن نسبت می دهند. چرا که وجود و هستی انسان(روح) را بی مرگ و فناناپذیر تصوّر کرده اند.(می توان گفت عقیدۀ انسان بر این باور نهفته است که انسان اصلاً نمی میرد، به تقابل روح و جسم در اندیشه های انسانها توجه شود).
بدان ای برادر که مرگ تن راست سر رزم زن سودن ترگ راست
(همان، ص۱۰۶)
وقتی انسان خود را فناناپذیر و بی مرگ می داند و تصوّر کرده است،باز نشان دهندۀ تمایل او به بودن و زندگی داشتن است. گهگاه اتفاق می افتد که انسان از خودش می پرسد “انسان چرا باید بمیرد؟ ” برای پاسخ گویی به این سؤال، جواب دادن به سؤال دیگری را بر خود واجب می بیند و خود را موظف می داند که بدان پاسخ دهد. و آن این است؛ ” انسان چرا نباید بمیرد؟ ” انسان در اندیشیدنِ خود راجع به این مسئله، تنها به یک نتیجه می رسد و آن ضرورت مرگ در زندگی است. وقتی که ضرورت آن برایش ثابت و معلوم شد، آنرا داد می داند و شاید با کسب آگاهی و درک از ضرورت داد بودنِ مرگ ، از میزان هراس او از مرگ کاسته شود. داد پنداشتنِ مرگ نوعی پاسخ به چرایی مرگ است:
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد زهش چون ستم بینم و مرگ داد
(فردوسی، شاهنامه، ۹۳۶)
شناخت و درک فردوسی و عصر او از مرگ، برپایۀ مشاهدۀ مرگ دیگران بوده است نه بر پایۀ اندیشیدنخود به مرگ.گر چه مضامین بیان شده راجع به مرگ در شاهنامه چیزی غیر از آگاهی عموم و شناخت اولیۀ آنها از مرگ نیست، اما موارد انکارناپذیری را بیان می کند که کسی نسبت بدانها هیچ شک و تردیدی به خود راه نمی دهد.او به معنای اولیۀ مرگ که مردن و دیگر در دنیا نبودن و نماندن است، اشاره می کند.برای او مرگ تنها یک معنا دارد. آن هم معنای عینی و مشهود مرگ است که:
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ز کسری بر آغاز تا نوش زاد
(همان، ص۱۰۵۷)
فردوسی به واقعیت هایی از مرگ چون«همه مرگ راییم پیر و جوان»، «نیابد کسی چاره از چنگ مرگ»،«رها نیست از مرگ پران عقاب» روی می آورد که می توان گفت مرگ برای او مسئلۀ بیرونی است و درونی نشده است.
انسان از مرگ فراری و گریزان است.به همین خاطر حیات پس از مرگ را بی مرگ تصوّر کرده است.جویای حیات بی مرگ و تصوّر کردن آن، خود نشان از میل و حس درونی و ذاتی انسان به ماندگاری و بودن است. او حیات بی زاد و ساز و سامان، اما بی مرگ را بر حیات همه چیزْ دار میراننده،ترجیح می دهد:
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست همان بهْ که آویزش مرگ نیست
(همان، ص۱۱۵۲)
یک اصل اساسی در شاهنامه که فردوسی همواره بر آن تأکید دارد، هنرپروری است. او به دنبال پرورش فرد و استعدادهای ذاتی و توانمندیهای اکتسابی اوست. از این رو راز جویی را توصیه نمی کند:
که بهر تو این است زین تیره گوی هنر جوی و راز جهان را مجوی
(همان، ص۹۲۳)
به همین سبب است که مرگ در شعر او همان مفاهیم کلّی و عامی است که عموم مردم نسبت بدانها آگاهی دارند. او چندان درگیر راز و رمزهای جهان و اسرار هستی نیست. چراکه معتقد است کسی بدانها راه نمی یابد. مرگ هم از جملۀ مهمترین رازهاست. او راجع به مسئلۀ مرگ تنها به بیان آگاهی های یقینی و عینی از مرگ اکتفا می کند. هرچند علّت کناره گیری فردوسی از وارد شدن به مسائل فلسفی را زادۀ ناهنجارهای دورانی می دانند که فردوسی در آن می زیست[۴۹]. اما جدای از تأثیر محیط خفقان تعصب مذهبی، خود فردوسی هنرپروری را بهْ از رازجویی و غوطه وری در مسائل رازناک هستی می داند که نتیجه ای از آن حاصل آدمی نمی شود. وقتی فردوسی می گوید: هیچ کس از راز مرگ آگاه نیست، بنابراین دلیلی ندارد که به آن بیندیشد و در آن فکر خود را فرسوده کند:
از این راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست
(فردوسی، شاهنامه، ص۱۷۲)
این است علّت کلی بودن مفهوم مرگ در فردوسی. او می داند که انسان از رازجویی مرگ به نتیجه ای نمی رسد. تنها ذهن و اندیشۀ خود را خسته و پریشان می کند و شاید معتقد باشد که باعث یأس فکری و ناامیدی در انسان می شود. به همین خاطر است که فردوسی چندان به مرگ و جزئیات آن نمی اندیشد و در آن تعمق و تفکر نمی کند.
شاید دلیل دیگر نیندیشیدن فردوسی به مرگ، اعتقاد به تقدیرهای ثابت باشد که بر زندگی بشر حاکم است و انسان با تفکر نمی تواند دخل و تصرّفی در آنها ایجاد کند.
پند پذیری از مرگ
در شاهنامه بیشتر از آنکه با خود مفهوم مرگ سرو کار داشته باشیم، با درس ها و تعالیم و عبرت هایی که فرد از مشاهدۀ مرگ دیگران بدست می آورد، روبرو هستیم. اگر دقت کنیم، بیشتر حکمت سرایی های حکیم فردوسی در پایان داستان هاست. سرنوشت شاهان و پهلوانان برای او عبرت انگیز و پند آموز است. او از مرگ پهلوانان و شاهان به بی اعتباری دنیا و ناپایداری آن پی می برد و شایستۀ خردمند نمی داند که با وجود زود گذری و بی ارزشی سرای سپنج، غم و اندوه بخورد:
چنین است رسم سرای سپنج یکی زو تن آسان و دیگر برنج
برین و بـران روز هم بگذرد خـردمنـد مـردم چرا غم خورد
(همان، ص۱۷۲)
یکی از جنبه های ارزشمند شاهنامه، تکیۀ آن بر عبرت و پندپذیری است. هر چند شاهنامه را تاریخ ایران باستان می دانند، اما «فردوسی شاهنامه را تنها از آن جهت، مهم نمی شمارد که سرگذشت ایران قدیم است، بلکه از آن جهت نیز گرامیش می دارد که کتابی است گرانبار از حکمت و عبرت»[۵۰].
شاهنامه اثری دربارۀ مرگ و زندگی است، او به عبرت پذیری از سرگذشت شاهان توصیه می کند که با همۀ نامداریشان در آخر اسیرِ پنجۀ مرگ شدند. از این رو مهمترین عبرتی که در شاهنامه می توان بر آن تأکید کرد، عبرتی است که مرگ شاهان و پهلوانان به انسان می دهند:
که این تخت شاهی فسونست و باد بـرو جـاودان دل نـبایـد نـهاد
نـیـرزد هـمـی زنـدگـانـیش مرگ درختی که زهر آورد بار و برگ
(فردوسی، شاهنامه، ص۱۰۰)
جهان به خاطر وجود مرگ در آن برای انسان سراسر عبرت شده است. انسان از جهان تنها یک عبرت می گیرد، آنهم اندیشیدن به سرانجام بزرگانی است که دیگر نیستند و مرگ آنها را درنوردیده است. مرگ دیگران در شاهنامه آیینۀ عبرت و سرچشمۀ کسب درس و معرفت است. در شاهنامه، خردمندان و بزرگان، برای دلداری صاحب مرده، از ناپایداری دنیا و بی ارزشی آن سخن می گویند. «اقتضای شاهنامه، برانگیختن تأمّل و عبرت است، سرگذشت پهلوانان و پادشاهان، خواننده را دمبدم نسبت به شگفت بودن و بی اعتبار بودن و بی سر و پا بودنِ دنیا آگاه می دارد»[۵۱]. جهان پهلوان رستم، هنگامی که از مرگ سهراب اندوهگین است، با چنین پندهایی از سوی بزرگان مواجه می شود:
دانلود پژوهش های پیشین درباره سیمای مرگ در شعر فارسی۹۰- فایل ۴