یک داستان میتواند بحرانهای متعدّدی داشته باشد، امّا آنچه به عنوان بحران مورد نظر ماست، بحران اصلی داستان است که با رساندن کشمکش به بالاترین حدّ، زمینهساز رسیدن به نقطۀ اوج میگردد؛ لذا میتوان گفت بحران اصلی در این داستان زمانی است که پزشک روحانی به علّت بیماری کنیزک که ناشی از عشق و علاقۀ آتشین او به مرد زرگر است، پی میبرد و پادشاه را نیز از ماجرا آگاه میکند و خواهان آوردن مرد زرگر به دربار شاه میشود.
شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض جَست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندیِ زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را بازیافت
گفت کوی او کدام است در گذر ؟ او سرِ پل گفت و کوی غاتِفَر
گفت دانستم که رنجت چیست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود
شاد باش و فارغ و آمِن که من آن کنم با تو که باران با چمن
من غمِ تو میخورم تو غم مخَور بر تو من مشفق ترم از صد پدر
هان و هان این راز را با کس مگو گرچه از تو شَه کند بس جستوجو…
بعد از آن برخاست و عزمِ شاه کرد شاه را زان شمّهای آگاه کرد
گفت تدبیر آن بود کان مرد را حاضر آریم از پیِ این درد را
مرد زرگر را بخوان زان شهرِ دور با زر و خلعت بده او را غرور
(۱/۱۶۶-۱۸۴)
نقطۀ اوج:
معمولاً اوج داستان جایی است که بحران اصلی یعنی شدیدترین بحران پیرنگ، به اوج خود میرسد. پس میتوان گفت اوج این داستان، زمانی است که پادشاه بنا به دستور و صلاحدید پزشک روحانی، مرد زرگر را با مال و پاداش فراوان به دربار خود فرامیخواند و کنیزک را به او میبخشد تا از وصال او برخوردار شود.
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول حاذقان و کافیانِ بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کای لطیفاستاد ِ کامل معرفت فاش اندر شهرها از تو صفت
نَک فلان شه از برای زرگری اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زرّ و سی چون بیایی ، خاص باشیّ و ندیم
مرد مال و خلعتِ بسیار دید غَرّه شد ، از شهر و فرزندان بُرید
چون رسید از راه آن مرد غریب اندرآوردش به پیشِ شه طبیب
سویِ شاهنشاه بردندش به ناز تا بسوزد بر سرِ شمعِ طراز
شاه ، دید او را بسی تعظیم کرد مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کای سلطان مِه آن کنیزک را بدین خواجه بدِه
تا کنیزک در وصالش خوش شود آبِ وصلش دفع آن آتش شود
(۱/۱۸۶-۲۰۱)
گرهگشایی:
طبیب با دادن زهری قتّال به زرگر، موجب کاهش زیبایی زرگر میشود تا عشق او در دل کنیزک سرد شود و دیگر شوق پیشین را به دیدار او نداشته باشد. از این طریق، عشق کنیزک به زرگر را تبدیل به عشق پادشاه میکند و منجر به گرهگشایی داستان میشود.
مدّت ششماه میراندند کام تا به صحّت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر آن شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمالِ او نماند جانِ دختر در وبالِ او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رُخ زرد شد اندک اندک در دل او سرد شد
(۱/۲۰۳-۲۰۶)
۲-۱-۳-۲٫ تحلیل ساختاری طرح داستان شیر و نخجیران
چکیدۀ داستان شیر و نخجیران:
در مرغزاری گروهی از نخچیران و وحوش زندگی میکردند. در حوالی آنان، شیری بود که بعد از رنج بسیار یکی از آنها را شکار میکرد. روزی وحوش به نزد شیر میروند و با او قرار میگذراند که روزی یکی از وحوش به نزد شیر برود تا شیر به عنوان طعمه و شکار از او استفاده نماید، با این شرط که شیر، مزاحم وحوش دیگر نشود. شیر نیز این قرار را میپذیرد؛ امّا زمانی که قرعه به نام خرگوش میافتد، خرگوش دیرتر از موعد مقرّر به نزد شیر میرود و با مکری که اندیشیده است، شیر را در چاه میاندازد.
ساختار طرح کلی داستان شیر و نخجیران:
طرح کلی این داستان بهصورت زیر میباشد:
۱-بیان کشمکش نخجیران با شیر در وادی خوش در آغاز داستان ۲- رفتن نخجیران نزد شیر و گفتوگوها بین آنها ۳- افتادن قرعه بر خرگوش و امتناع او از رفتن به پیش شیر ۴- مشاجرۀ خرگوش با نخجیران ۵- رفتن خرگوش به نزد شیر ۶- رفتن شیر با خرگوش بر سر چاه و افتادنش در چاه ۷- بازگشت خرگوش به نزد نخچیران.
میدانیم که پیرنگ «نقل حوادث است با تکیه بر موجبیّت و روابط علّت و معلولی » (فورستر، ۱۱۸:۱۳۸۴)، لذا پیرنگ داستان شیر و نخجیران بدینگونه است:
گروهی از نخچیران در مرغزاری میزیستند و شیری در آن حوالی هر روز به آنها حمله میکرد. این باعث تیرهشدن زندگی آن وحوش شده بود. آنها روزی به نزد شیر رفتند و از او خواستند که دیگر به آنها حمله نکند، به این شرط که هر روز یکی از وحوش برای چاشتِ شیر به نزد او برود. شیر شرط آنها را پذیرفت. روزی قرعه به نام خرگوش افتاد، امّا چون او این قرعه را به نوعی ستم بر خود میدانست، از رفتن به نزد شیر امتناع کرد؛ به همین سبب بین او با نخچیران مشاجرهای درگرفت و نخچیران از او خواستند که به نزد شیر برود تا شیر نرنجد. خرگوش برای اجرای نقشۀ خود، با تأخیر به نزد شیر رفت و علّت دیر آمدنش را مانع بودن شیری در میان راه برای او بیان کرد. شیر هم برای نابودی آن شیر دیگر، همراه خرگوش به جایگاه مورد نظر رفت. خرگوش او را بر سر چاهی برد، شیر هم چون عکس خود و خرگوش را در آن چاه دید؛ برای کشتن آن شیر، در چاه پرید و مُرد.
این داستان با رخدادن حادثهای پس از حادثۀ دیگر پیشمیرود و بین اجزای آن رابطۀ علّی و معلولی محکمی برقرار است، امّا باورپذیر بودن که آن را به عنوان یکی از ویژگیهای طرح برشمردهاند (اسماعیللو، ۵۲:۱۳۸۴)، در قسمت آخر داستان در مثنوی ضعیف است. در قسمت پایان داستان، این سؤال برای خواننده پیش میآید که چگونه، شیری که برای قانعکردن وحوش، آنهمه استدلال آورده است، بهراحتی فریب خرگوش را میخورد و نمیتواند عکس خود را در چاه از شیر واقعی تشخیص دهد.
طرح دارای سه بخش آغازی، میانی و پایانی است. داستان مورد نظر نیز دارای این سه بخش است. مولانا در مثنوی قصّه را با جدال بین وحوش و شیر شروع کرده و از همان آغاز، فضای جنگ و جدلیِ داستان را به نمایش گذاشته است. قسمت میانی داستان از افتادن قرعه به نام خرگوش آغاز میشود که قسمت دعوای لفظی بین خرگوش با نخچیران را مولانا به اصل داستان - از کلیله و دمنه- افزوده است. با رفتن خرگوش به نزد شیر، قسمت پایانی داستان آغاز میشود و سرانجام داستان با افتادن شیر در چاه و بازگشت خرگوش به میان وحوش پایان مییابد.
گرهافکنی:
پژوهش های پیشین با موضوع بررسی پیرنگ در داستان های مثنوی معنوی- فایل ۱۰