بعد از شهادت امام على (علیه السّلام) ، قیس همراه امام حسن مجتبی (علیه السلام) بود.[۳۳۶]
۵.۱۳. حجربن عدی کندی
حجر فرزند «عدی بن معاویه بن جبله» از قبیلۀ کنده و اهل کوفه بود. کنیهاش ابو عبدالرحمن، معروف به «حجر الخیر» و «حجر بن ادبر» است، او در جوانی همراه برادرش «هانی بن عدی» در مدینه خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رسید و مسلمان شد. او یکى از فضلاء صحابه بود و در جنگ قادسیه هم حضور داشت، حجر بن عدى یکى از اعیان و بزرگان اصحاب امام على (علیه السّلام) بود که در اولین فرصت با ایشان بیعت کرد.[۳۳۷]
در آستانۀ جنگ جمل که ابوموسی اشعری مردم کوفه را از جنگ و پیوستن به امیرالمؤمنین (علیه السلام) برحذر داشت، حجر بن عدى که از بزرگان و فضلاى کوفه بود، مردم را به شرکت در جنگ تشویق کرد و منبر رفت و گفت: «خدایتان بیامرزد سبکبار و سنگین بار براى پیکار بیرون روید.» مردم از هر سو پاسخ دادند که شنیدیم و فرمان امیرمؤمنان را اطاعت مىکنیم و در حال سختى و آسانى و تنگدستى و فراخى بیرون خواهیم رفت.[۳۳۸]
در آستانۀ جنگ صفین حجر نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد و اعلام وفاداری خود را اینچنین اعلام کرد: «اى امیرمؤمنان، ما فرزند جنگ و مرد پیکاریم، کسانى هستیم که سر در پى جنگ مینهیم و از آن بهره میگیریم. جنگ ما را آزموده و ما خود، جنگ را آزمودهایم. ما یارانی داریم با شایستگیهاى جنگى، اندیشهاى آزموده و تحمّلى بسیار. همگی دل به فرمانبردارى و گوش به فرمان تو سپردهایم. اگر ما را به خاور بکشانى رو به خاور آوریم و اگر به باخترمان بخوانى به سوی باختر میرویم و هر فرمان که تو دهی، همان میکنیم. امام على (علیه السلام) گفت: «آیا رأى تمام افراد قوم تو چون رأى توست؟» حجر پاسخ داد: «من از ایشان جز نیک ندیدهام، این دو دست من از جانب ایشان به شنوایى فرمان و اطاعت از تو آمادۀ بیعت است» امام على (علیه السلام) در حق او دعا کرد و گفت: خیر باشد.[۳۳۹] او در جنگ صفین از خود دلاوریهای بسیار نشان داد.
همچنین حجر بن عدی کسی بود که توسط امیرالمؤمنین (علیه السلام) مأمور شد، همراه چهار هزار نفر به منظور تعقیب ضحاک بن قیس، که به غارتگری پرداخته بود، از کوفه بیرون برود و به طرف سماوه حرکت کند. او در ناحیه تدمر به ضحاک رسید و بر او تاخت، بین حجر و ضحاک جنگ در گرفت و نوزده نفر از یاران ضحاک هلاک شدند. از لشگریان حجر هم دو نفر بنام عبدالرحمان و عبدالله غامدى کشته شدند، شب شد و ضحاک از تاریکى شب استفاده کرد، و از منطقه فرار نمود.[۳۴۰]
حجر همواره پشتیبان امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. حتی بعد از شهادت ایشان هنگامیکه معاویه دستور داده بود امیرالمؤمنین (علیه السلام) را سبّ کنند، محمد بن یوسف، حجر بن عدی را مورد شکنجه و آزار قرار میداد، تا به امام على (علیه السّلام) ناسزا بگوید، حجر هم گفت: اى مردم امیر به من امر کرده تا على (علیه السلام) را لعنت کنم، اینک شما او را لعنت کنید، و ضمیر را به محمد بن یوسف برگرداند. بدین وسیله از گرفتارى نجات پیدا کرد.[۳۴۱] بعد از شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام) حجر همچنان از ایشان دفاع میکرد و دست از دشمنی با معاویه برنداشت تا سرانجام به دست معاویه به شهادت رسید.[۳۴۲]
تنها لغزش حجر مربوط به زمانی است، که امیرالمؤمنین على (علیه السلام) خواست او را به سالارى قبیله کنده بگمارد و اشعث بن قیس را از آن منصب عزل کند. هر دوی آنها از فرزندزادگان حارث بن عمرو معروف به” آکل المرار” بودند. امّا حجر بن عدى این خواستۀ امیرالمؤمنین (علیه السلام) را اجابت نکرد و گفت تا اشعث زنده است سرپرستى کنده را قبول نمیکند.[۳۴۳]
هرچند این عدم اطاعت از امیرالمؤمنین (علیه السلام) به خاطر تنفّری بود که حجر، از اشعث داشت و نمیخواست همان جایی برود که اشعث بودهاست، ولی این اقدام او با هر دلیل و توجیهی، نافرمانی از امام معصوم محسوب میشود و نتایج ناگوار خود را دارد. اگر همان زمان حجر جای اشعث را میگرفت، اشعث برای همیشه از صحنۀ سیاست خارج میشد و جزء افراد مطرح جامعه و تأثیرگذار نبود. بنابراین در صفین دیگر حرفش نفوذی نداشت که بتواند افرادی را با خود همراه کند و حکمیت و ابوموسی اشعری را به عنوان حَکَم به امیرالمؤمنین (علیه السلام) تحمیل کنند، و در نهایت باعث شکل گیری گروه خوارج شوند.
۵.۱۴. محمدبن ابیبکر
محمد بن ابیبکر فرزند ابوبکر و اسماء دختر عمیس بن نعمان بن کعب مالک بن قحافه بن خثعم است. اسماء نخست همسر جعفر بن ابیطالب بود و همراه او به حبشه هجرت کرد و برای جعفر در حبشه عبدالله بن جعفر را به دنیا آورد، پس از آنکه جعفر در جنگ موته شهید شد، ابوبکر با اسماء ازدواج کرد و محمد به دنیا آمد و پس از آنکه ابوبکر درگذشت، همسر امام علی (علیه السلام) شد. بنابراین محمد پرورش یافتۀ امیرالمؤمنین (علیه السلام) است. محمد هم برای خود پدری جز امام علی (علیه السلام) نمیشناخت و برای هیچکس فضیلتی در حدّ امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) قائل نبود، امام علی (علیه السلام) بارها میگفت: محمد پسر من از صلب ابوبکر است.[۳۴۴]
در زمان عثمان زمانیکه مردم از استاندار مصر شکایت کردند، خواستار آن شدند که محمدبن ابیبکر استاندار آنها شود. امّا به علت نیرنگ عثمان نتوانست وارد مصر شود بنابراین به مدینه بازگشت و در جریان محاصره منزل عثمان حضور فعال داشت. تا آنکه عثمان کشته شد.[۳۴۵]
در ابتدا امیرالمؤمنین (علیه السلام) قیس بن سعد را به حکومت مصر منصوب کرد، ولی بعد از آنکه شایعات مصالحه قیس با معاویه به کوفه رسید، آن حضرت (علیه السلام) به اصرار عبدالله بن جعفر، قیس را عزل و محمدبن ابیبکر را به حکومت مصر فرستاد.[۳۴۶]
بعد از ماجرای حکمیت و خیانت ابوموسی اشعری، معاویه برای خود از شامیان بیعت گرفت. بعد از آن تمام دغدغۀ معاویه تصرف مصر بود؛ زیرا مصر ثروت فراوان و خراج زیادی برای حکومت داشت، بنابراین تصمیم گرفت به مصر حملۀ نظامی کند. لذا او عمروعاص را با شش هزار نیرو به سوی مصر فرستاد.
در آن زمان هم معاویه بن خدیج سکسکى خروج کرد، و طالب خون عثمان شد، مخالفان امام على (علیه السّلام) و گروهى دیگر هم به او پیوستند، اوضاع مصر بهم ریخت، خبر به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) رسید. ایشان ناراحت شد و فرمود: باید یکى از این دو نفر را به مصر بفرستم. یا قیس بن سعد و یا مالک اشتر.
سپس حضرت (علیه السلام) مالک را به سوی مصر فرستاد، ولی قبل از آنکه به آنجا برسد به شهادت رسید. [۳۴۷]
بعد از آنکه عمروعاص به نزدیکی مصر رسید، طرفداران عثمان با او همراه شدند و نامهای به محمد بن ابی بکر نوشتند و از او خواستند که از مصر خارج شود، والّا او را تسلیم عمروعاص خواهند کرد.
عمروعاص هم نامهاى براى محمد بن ابى بکر نوشت و گفت: اى محمد از حکومت مصر، خود را کنار بکش، من دوست ندارم، صدمهاى از ناحیه از من به تو برسد.مردم مصر با تو مخالف هستند و بر ضد تو اجتماع کردهاند، آنها تو را به عنوان حاکم قبول ندارند و از متابعت تو پشیمان شدهاند، آنها عاقبت تو را تسلیم ما مىکنند، حال که اوضاع و احوال بر تو تنگ شده من تو را نصیحت مىکنم که از مصر بیرون بروى، و حکومت مصر را به ما واگذار کنى.
بعد از آن محمدبنابیبکر نامهای برای امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) فرستاد، و در آن نوشت: عمرو عاص به مصر آمدهاست و گروهى از اهل مصر به او پیوستند. او با لشگرى جرار به طرف ما آمده است، ولی در اینجا کسانى که با ما هستند، در کارها سستى مىکنند، اگر به مصر نیازى دارى، ما را به مال و لشگر کمک کن و السلام.
امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) در پاسخ محمد بنابىبکر نوشت: نامهات رسید و در آن نوشتهاى فرزند عاص در نزدیکىهاى مصر فرود آمده، و لشگرى انبوه همراه خود آورده است، و کسانى که با آنها همفکر مىباشند، به طرف آنها رفتهاند، رفتن این افراد به طرف آنان برایت بهتر است. در نامهات متذکر شدهاى که گروهى از افرادى که با تو هستند از خود سستى نشان مىدهند. اگر آنها سستى مىکنند، تو سستى نداشته باش، در جایگاه خود ثابت باش و پیروانت را پیرامون خود جمع کن، افرادى را در لشگر خود بگذار تا از اخبار و حوادث پنهانى تو را مطلع سازند، و از جریانى که در مصر مىگذرد، به تو اطلاع دهند. کنانه بن بشر را که به خیر خواهى و طرفدارى از حق معروف است، و مردى با تجربه و شجاع مىباشد به طرف آنها بفرست من هم گروهى را با سرعت براى یارى تو مىفرستم، اکنون در برابر دشمنانت صبر کن، و با بینش و سیاست کارها را پیش ببر، با نیت خود با آنها جنگ کن، و براى رضاى خدا با آنها جهاد نما، اگر طرفداران تو اندک هستند، خداوند به تو کمک مىکند و تو را عزت مىدهد.
در نهایت محمد همراه کنانه بن بشر به مقابله با سپاه شام پرداختند، اما معاویه بن خدیج که به کمک عمروعاص آمدهبود از پشت سر حمله کرد و کنانه به دست عمروعاص به شهادت رسید. در این زمان یاران محمد از اطرافش پراکنده شده بودند، بنابراین محمد که خود را بی یاور دید، فرار کرد و در خرابهای پنهان شد.عمرو عاص هم وارد فسطاط شد و در جاى محمد نشست.
سپس معاویه بن خدیج به جستجوى محمد بن ابى بکر رفت و او را پیدا کرد و به صورت بسیار دلخراشی او را به شهادت رساند.[۳۴۸]
بعد از آنکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) خبر شهادت محمد را شنید، بسیار محزون بود، تا جایی که بعضی یاران میگفتند: شما در فراق محمّد خیلی بیتایبد؟ حضرت میفرمود: «چگونه میتوانم آرام باشم، مگر نه این که او برای من ربیب[۳۴۹] و بزرگ شده در دامان من بود، و برای فرزندانم برادر بود و من هم برای او پدر بودم و من او را فرزند خود میخواندم.»[۳۵۰]
لغزش کوچک محمدبنابیابکر به زمانی میرسد، که اطلاع پیدا کرد، امام (علیه السلام) مالک را به حکومت مصر فرستادهاست و او از این بابت ناراحت شد. در صورتیکه ناراحت شدن از امام (علیه السلام) معنی ندارد، حتی اگر شدیدترین حکم را علیه انسان صادر کند. اطاعت به معنای سر تسلیم فروآوردن در برابر حکم امام است و رضایت قلبی از آن حکم. بنابراین هر گونه ناراحتی از حکم امام نوعی عدم اطاعت از امام محسوب میشود. البته شاید ناراحتی او از باب از دست دادن حکومت مصر نبود، بلکه از این بابت بود که گمان کردهاست ، نظر امام (علیه السلام) از او برگشته است و دیگر جایگاهی نزد ایشان ندارد. در هر صورت خبر این ناراحتی به امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید و ایشان نامهای به این مضمون برای محمد بن ابی بکر نوشت:
«سا
«««»به من خبر دادند که تو از فرستادگان مالک اشتر به مصر ناراحت شدهاى، من او را از این جهت به مصر نفرستادم که تو در جهاد و مبارزه با دشمنان کوتاهى کردهاى، و یا اینکه از تو انتظار کارهاى زیادى داشتم. اگر اکنون تو را از حکومت مصر عزل میکنم، براى آن است که مىخواهم کارى آسانتر و کم مسئولیت به تو بدهم. کارى که خودت آن را مىپسندى، مردى که ما او را به ولایت فرستادیم، مردى بود خیرخواه و منصف و نسبت به ما اخلاص داشت و بر دشمنان ما بسیار سختگیر بود، و به آنها مجال نمىداد. خداوند او را رحمت کند. روزهایش بسر رسید، و مرگش آمد و او را از ما گرفت، ما از وى خشنود هستیم و اعمال او در نزد ما مورد رضایت مىباشد، خداوند از وى راضى گردد، و به او چند برابر پاداش عطا کند و در جاى نیکى او را مکان دهد. اکنون متوجه دشمنانت باش و خود را براى جنگ آماده نما، و مردم را به طرف خدا و علم و حقیقت دعوت کن، و با سخنان حکمتآمیز و مواعظ نیکو آنها را هدایت نما، و یاد خدا را زیاد داشته باش، و از او یارى بخواه و از وى بترس در این صورت خداوند مشکلات، را دفع مىکند، و به تو کمک مىکند، خداوند به ما و شما مساعدت کند و با رحمت خود، ما را یارى نماید.»[۳۵۱]
با این نامه امیرالمؤمنین (علیه السلام) به محمد فهماند، که هدفش از این کار مصلحت مصر و البته نفع خود محمد هم بودهاست؛ و عزل او از حکومت مصر نشان از بیاعتمادی نسبت به او نبودهاست.
یاران و افرادی که آوردیم همه از کسانی بودند که از شیعیان راستین حضرت (علیه السلام) بودند و همیشه هم ایشان را یاری میکردند و اکثر آنها هم به درجۀ رفیع شهادت نائل شدند، و فقط در مواردی که آوردیم لغزشهایی از آنان سرزد. امّا بحث اصلی آن است که اگر همین شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) که تعداد آنان نسبت به افراد جامعه بسیار کم بود، ایشان را کامل اطاعت میکردند، بسیاری از مشکلات زمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) پیش نمیآمد و ایشان در رسیدن به اهدافشان پیروز میشدند. اگرچه لغزشهای آنان به ظاهر کوچک بود، امّا بعضاً اثرات جبرانناپذیری را در حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بجا گذاشت که این اثرات را میشماریم.
۱ـ بیشتر لغزشهای شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) مربوط به عزل و نصبهای حکومتی است. هر عزل و نصبی که حضرت (علیه السلام) انجام میداد، بنا به مصلحت و حکمتی بود که ایشان خود میدانست چیست. امّا موضع گیریها و یا تحمیل بعضی اشخاص توسط نزدیکان حضرت عواقب ناگواری داشت که انها را برمیشماریم.
۱ـ۱ـ ابقای ابوموسی اشعری در حکومت کوفه با اصرار مالک اشتر صورت گرفت. اگر همانطور که امیرالمؤمنین (علیه السلام) خود صلاح میدانست و مانند سایر کارگزاران عثمان، ابوموسی را نیز عزل میکرد و فشار اطرافیان در ابقای او نبود، شاید هیچگاه ابوموسی از منزلت و عزّتی برخوردار نمیشد که مردم بخواهند با اصرار او را به عنوان حَکَم انتخاب کنند و او بتواند در حکمیت علیه امام علی (علیه السلام) داوری کند.
۲ـ۱ـ امیرالمؤمنین (علیه السلام) قیس بن سعد را به عنوان شخصی سیاستمدار و لایق به ولایت مصر فرستاد. قیس از یاران با وفای امیرالمؤمنین (علیه السلام) و فرد بسیار باهوشی بود و با توجه به خصوصیاتی که داشت میتوانست اوضاع مصر را به نفع امیرالمؤمنین (علیه السلام) تغییر دهد. ولی بعضی از نزدیکان امام علی (علیه السلام) از جمله عبدالله بن جعفر، به تضعیف شدید او پرداختند و با فشارهای خود به امیرالمؤمنین (علیه السلام) باعث عزل او شدند و بعد از آن امام علی (علیه السلام) با اصرار و فشار عبدالله بن جعفر، محمد بن ابی بکر را به حکومت مصر فرستاد. هرچند محمّد بن ابیبکر بسیار شخصیت بزرگواری بود ولی هنوز جوانی بود که تجربۀ کافی برای ولایت سرزمین مهم مصر را نداشت و نتیجه هم آن شد که این بزرگوار به طور فجیع به شهادت رسید و سرزمین مصر برای همیشه از دست امیرالمؤمنین (علیه السلام) خارج شد. و اولین بار تجزیۀ بخشی از کشور اسلامی صورت گرفت.
۳ـ۱ـ اگر حجر بن عدی کنده، سالارى قبیله کنده را که امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمان داده بود میپذیرفت، هیچگاه اشعث بن قیس آنقدر بزرگ نمیشد و در صفین نمیتوانست افرادی را با خود همراه کند و حکمیت و ابوموسی اشعری را به عنوان حَکَم به امیرالمؤمنین (علیه السلام) تحمیل کند، و فتنۀ خوارج شکل نمیگرفت.
۲ـ عقب نشینی در مقابل دشمن و ترک کردن و فرار از مسئولیتی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر عهدۀ کارگزاران خود گذاشتهبود، هم پایههای حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را تضعیف میکرد و هم مردم را نسبت به کسیکه مسئول ایجاد امنیت آنهاست بیاعتماد میکرد که این اقدام توسط قثم بن عباس و عبیدالله بن عباس صورت گرفت.
فصل ششم:
نتیـجه گیــــری
۶.فصل ششم: نتیجه گیری
در این پژوهش به جایگاه امام و پیشوا اشاره شد و چنین نتیجه گرفته شد که جایگاه امام و خلیفه از منظر اسلام همان جایگاه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) است. بدین معنی که تمام وظایف نبوت در تمام جهات به جز دریافت وحى، بر عهدۀ امام است. البته از منظر شیعه تنها امامی جانشین پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) است که معصوم باشد و از طرف خداوند و با معرفی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) به این مقام منصوب شدهباشد. همچنین امام معصوم (علیه السلام) مانند پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) واجب الاطاعه است.
امام علی (علیه السلام) اولین جانشین رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) بود که بعد از ۲۵ سال وقفهای که از رحلت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) ایجاد شده بود، توانست رهبری و ادارۀ جامعه اسلامی را بر عهده بگیرد. این وقفه فقط از نظر زمانی قابل اهمیت نیست بلکه مسأله اصلی وقفهای است که در اجرای احکام الهی و برپایی سنت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) در جامعه اسلامی ایجاد شد. مردم آن زمان که از سه خلیفه پیشین در انحرافات و بدعتها و کژیها اطاعت کرده بودند، دیگر به راحتی نمیتوانستند در حقیقت دین و سنت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) از امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) اطاعت کنند. عدم اطاعت آنها و پیمان شکنیهایشان اثرات جبران ناپذیری را در حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر جا گذاشت.
” حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) که با اهداف و آرمانهای متعالی تأسیس شده بود، به علت پیمان شکنیهای مردمش هیچگاه نتوانست به آرمانهایش برسد. مردم سست عنصر که حضرت (علیه السلام) را در اهدافش یاری نمیکردند و منافقهایى که از کفار بدتر بودند، نگذاشتند حکومت، آنطور که حضرت میخواهد شکل بگیرد . اگر مردم آن زمان یاری و اطاعت ایشان را میکردند، و حکومت عدل الهی حتی برای مدّت کوتاهی تحقق پیدا میکرد، آن حکومت، الگویی مدیریتی برای تمام عالم در تمام دورانها میشد، و براى بشریت تا آخرالزمان یک درس بزرگى بود.”[۳۵۲]
تخریب شخصیت و حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در آن زمان به حدّی بود، که مقدس مأب ترین افراد و کسانی که از همه بیشتر ادعای دلسوزی جامعه اسلامی و اجرای احکام اسلامی را داشتند کنار کعبه پیمان بستند که حضرت علی (علیه السلام) را به شهادت برسانند. آنقدر ارزشهای اسلام عوض شده بود که این افراد پوستۀ ظاهری دین را بچسبند و باطن دین که امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود، رها کنند و ایشان را مانعی برای دینداری مردم بدانند و اینها به تعبیر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) همان شقیترین افراد امّت بودند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) بارها به نقل از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودهبود: «نمىمیرم و کشته نمىشوم مگر به دست شقى ترین امّت، همان طور که ناقه صالح را شقىترین قوم ثمود پى کرد.»[۳۵۳] بنا به تعبیر استاد ارجمند دکتر محمد حسین رجبی دوانی رابطه این دو گروه ( پیکننده شتر حضرت صالح (علیه السلام) و قاتل امیرالمؤمنین (علیه السلام)) که از جانب پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) شقیترین مردم خوانده شدهاند این است که بعد از کشتن ناقۀصالح که معجزۀ بزرگ الهی بود، عذاب شدید خداوند در قالب سنگباران بر قوم ثمود نازل شد و بعد از شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام) که از لحاظ شخصیت بینظیرش معجزۀ بزرگ دین اسلام بود، عذابی که بر امّت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نازل شد این بود که مردم از رهبری آن معجرۀ بزرگ الهی و فرزندان معصومش (علیهم السلام) محروم شدند. در واقع هیچ عذابی بالاتر از این نیست که چراغ هدایت خاموش شود و امّت اسلامی چهارده قرن سرگردان و حیران به دنبال امام خود باشد و از ولایت امام معصوم (علیه السلام) محروم شود.[۳۵۴] این محرومیت از زمانی شروع شد که مردم در دوران حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بیعت شکنی و عدم اطاعت را آغاز کردند و خیانت و پیمان شکنی را ادامه دادند. این پیمان شکنیها به دوران کوتاه حکومت امام حسن مجتبی (علیه السلام) نیز سرایت کرد و صلح را به ایشان تحمیل کرد. باز همین مردم کوفه بودند که امام حسین (علیه السلام) را به سرزمین عراق کشاندند و سپس با پیمان شکنی خود باعث شهادت سبط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) شدند.
میتوان اینچنین ادعّا کرد، عدم اطاعت مردم آن زمان از امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) فقط به حکومت حضرت (علیه السلام) آسیب نرساند بلکه پیامدهای منفیاش قرنها بر کل تاریخ اثر گذاشت. آن دسته از پیامدهای مخرب عدم اطاعت از حضرت را، که در دو فصل گذشته آوردیم بار دیگر مرور میکنیم سپس نتیجۀ تأسف آور ماندگاری که ننگش برای همیشه در تاریخ باقی ماند و هنوز باقیست، بیان میکنیم.
۱ـ پیمان شکنی ناکثین که زمینه ساز جنگ جمل شد، اولین جنگ تاریخ بود که دو طرف جنگ از مسلمانان بودند. در یک جبهه امام علی (علیه السلام) به عنوان خلیفۀ مسلمین حضور داشت و در جبهۀ مقابل عایشه همسر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و طلحه و زبیر دو تن از صحابی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) حضور داشتند. تشخیص حق و باطل برای مردم سخت بود از اینرو بسیاری از مردم نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السلام) بدبین شدند. بعد از پیروزی در جنگ هم چون نتواستند غنائمی کسب کنند انگیزۀ خود را از حضور در جنگهای بعدی از دست دادند.
۲ـ عدم اطاعت ابوموسی اشعری از امیرالمؤمنین (علیه السلام) در فرستادن سپاه کوفه برای جنگ جمل، اولین نافرمانی از خلیفۀ مسلمین در بسیج شدن علیه دشمن در تاریخ اسلام محسوب میشود. تا قبل از آن هرگاه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و یا خلفای پیشین سپاهی را بسیج میکردند تا به جنگ دشمن بروند، آن گروه اطاعت میکردند. ولی عدم اطاعت ابوموسی اشعری تخم نافرمانی و فرار از جنگ را در کوفه کاشت و بعد از آن هرگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) مردم کوفه را به جنگ دعوت میکرد، آنها بهانههای مختلف برای فرار جهاد میآوردند. همچنین عدم اطاعت ابوموسی از حضرت (علیه السلام) در شرکت در جنگ، از او ظاهری صلح طلب و خیرخواه ساخت که زمان انتخاب حَکَم مردم به رهبری اشعث به او روی آوردند و او را کسی میدانستند که در ابتدا آنها را از شرکت در جنگ برحذر داشتهبود.
۳ـ هنگامیکه جریربن عبدالله بجلی به عنوان پیک امام (علیه السلام) نزد معایه رفت، امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای او مهلتی تعیین کرد که تا آن زمان تکلیف معاویه را مشخص کند. ولی جریر به وقتی که امام (علیه السلام) تعیین کردهبود، اهمیت نداد و سفارشهای امام (علیه السلام) عمل نکرد. نتیجه هم آن شد که معاویه فرصت کافی پیدا کرد که برای خود از مردم بیعت بگیرد و قوای خود را تقویت کند و برای رویارویی با امیرالمؤمنین (علیه السلام) به اندازۀ کافی نیرومند شود.
۴ـ خروج علیه امام و خلیفۀ مسلمین اولین بار در زمان حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) اتفاق افتاد. عدم اطاعت اشعث بن قیس و گروهی از یاران و قاریان قرآن از امیرالمؤمنین (علیه السلام) در صفین و تحمیل قبول حکمیت و تحمیل ابوموسی اشعری به عنوان حَکَم بزرگترین ضربه را به حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد کرد و باعث بوجود آمدن گروه ضالۀ خوارج و جدا شدن جمعی از یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) از ایشان شد.
۵ـ پراکندگی یاران امام علی (علیه السّلام)، به معاویه جرأت داد تا با غارتگری، حکومت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را تضعیف کند و پایه های حکومت خود را استوار کند. او با فرستادن قسیالقلبترین افراد به عراق و غارتگری و ایجاد رعب و وحشت، چنان مردم را نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بدبین کرد، که مردم گروه گروه بیعت خود را با حضرت (علیه السلام) میشکستند و با معاویه بیعت میکردند و یکی از همان کسانی که روزی با امیرالمؤمنین (علیه السّلام) از سر اشتیاق بیعت کرده بود ایشان را مسبب ناامنیها دانست و به شهادت رساند.
۶ـ لغزشهایی که از شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) در مورد عزل و نصبهای حکومتی و یا تحمیل افرادی بر حضرت (علیه السلام) سرزد عواقبی ناگوار برای حکومت امیرالمومنین (علیه السلام) داشت.
ابقای ابوموسی اشعری در حکومت کوفه با اصرار مالک اشتر صورت گرفت. اگر همانطور که امیرالمؤمنین (علیه السلام) خود صلاح میدانست و مانند سایر کارگزاران عثمان، ابوموسی را نیز عزل میکرد و فشار اطرافیان در ابقای او نبود، شاید هیچگاه ابوموسی از منزلت و عزّتی برخوردار نمیشد که مردم بخواهند با اصرار او را به عنوان حَکَم انتخاب کنند و او بتواند در حکمیت علیه امام علی (علیه السلام) داوری کند.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) قیس بن سعد را به عنوان شخصی سیاستمدار و لایق به ولایت مصر فرستاد. قیس از یاران با وفای امیرالمؤمنین (علیه السلام) و فرد بسیار باهوشی بود و با توجه به خصوصیاتی که داشت میتوانست اوضاع مصر را به
دانلود پایان نامه درباره : مبانی اعتقادی مردم زمان امیرالمؤمنین (ع) در اطاعت از ایشان۹۳- ...