- یک مار نشانه دشمن است.
درخت انجیر
روزی روزگاری یه برادر با خواهر بودن به نام حسنی و فاطلی که با مادر خود زندگی می کردن.
آونا از مال دنیا فقط یه خانه دوشتند به اندازهی غربیل که اوجو درخت انجیری بود به اندازه یه چو کبریت.
این درخت سالی یه دونه انجیر میداد و به محض این که میرسید، کلاغی که در اون نزدیکی لانه دُشت، میاومد و انجیر را بر میدوشت. که یک روز خواهر گف: ما سالهای که ا پا ای درخت زحمت میکشیم تا سالی یک بار میوهی دسترنج خودمون که ی دونه انجیر بخوریم، اما ای کلاغ درست به موقع خودشو میرسونه و اونو میخوره.
بلاخره مادر چارهای اندیشید.
اووخت مادرش موقِ رسیدن به حسنی گفت: که تابه پر از قیر داغو کنار درخت بذاره که حسنی همیکارو کرد و کلاغ به دام افتید وقتی که حسنی اومد کلاغ خیلی ترسیده بود گفت: میدونم که در حقت بدی کردم، ولی تو بیا در حق من خوبی کُ.
حسنی که خیلی مهربون بود دلش به حال او سوخت ولش کرد.
بعد کلاغ سه تا پرشِ کند و به حسنی داد و گفت: هر وق به من احتیاج دوشتی، یکی از پرها رو بنداز تو هوا و دنبالش بیا.
روزی از روزها حسنی خواست که سری به کلاغ بزنه و بعد یته رو رها کرد و دنبال او رفت و بدز از مدتی به کلاغ رسید و دید که کلاغ آب و جارو کرده و منتظرِ. کلاغ اونو گرامیدوشت و به منزل برد پذیرایی مفصلی کرد و بعداً او پرسید: که چرا اومدی؟ و حسنی گف: اومدم که دیداری تازه کنم و وختی که خواست بره کلاغ به او یک الاغ داد و گفت: که به این الاغ نگو که وایسته یا بره تا وختی که به خونه رسیدی.
اینم بدون که خوراک ای الاغ نغل و نباتِ. در عوض هر وخ بشش بگی اَ دنش خرما میریزه و هر وقت به او بگی واستا اشرفی طلا میریزه.
اووَخ حسن الاغ رو وردُش و به منزل اومد.
روز بعد حسنی خواس به حموم بره.
تصمیم گرفت سوار الاغ بشهُ بره و همیکار رو کرد. وقتی پشت حموم رسید اَ الاغ پیاده شد، الاغ را به در حموم بست و رف تو حموم.
تِ همی موق دلاک حموم با الاغش رسید و خواست که الاغ را به در ببنده که الاغ دیگری رو دید و به الاغ حسنی گفت: برو اون طرف و دید که از دهن الاغ خرما میریزه بعد گفت: واستا بینم که ناگهان دید که از دهنش اشرفی طلا میریزه.
وختی این وض رو دید الاغشو با الاغ حسنی مامله کرد.
حسنی که از حمام بیرون اومد سوار الاغ دلاک شد و به خونه برگشت.
شب که شد پیش الاغ رفت و گفت: برو ولی الاغ تکون نِخورد فَمید که ای الاغ او الاغ نی.
او صبر کرد که صبح بشه و بعد یک پر دیگه ای سر داد و به کلاغ رسید و ماجرا رو به کلاغ گُفت وکلاغ دبه ای به او داد و گفت: برو پیشِ اوسا والاغُ از او بخوا، اگر نداد در دبه پف کو اووخ میبینی که بچا کثیف و مردای بزرگ و چماق به دست از آو بیرون مییان و حسابشُ میرسن.
حسنی به شوق فراوون یراس به طرف خونهی دلاک رفت و الاغ خودش رو خواس و دلاک انکار کرد اَهمی خاطر حسنی تِ دبه دمید و مردا و بَچا بیرون اومدن و دلاک رو به باد کتک گرفتن تا سرانجوم دلاک الاغ رِ به اوپس داد.
چند سال گذشت و حسنی ثروت زیادی جم کِرد و خونهی زیبا و پر عظمتی بنا کرد. بَدَاَ چندی حسنی پر سوم رها کرد و به کلاغ رسید و کلاغ اِن دَفه دیگی با کفگیری به حسنی داد و گفت: هر وقت هر غذایی خواستی کفگیرِ به ته دیگ بزن و بگو: دیگ بجوش و بیا وهر طور غذایی که میخوای برا تو حاضر میشه حسنی دیگ ُبردُشت و تصمیم گِرف شاه و وزیر رو دعوت کنه.
روزی پادشاه و وزیر رو دعوت کرد و ترتیبی داد لوازم پذیرایی رو برا مهمونا آمادِ کنن.
شاه خیلی تعجب کرد که چطور حسنی این همه غذا را تنها و سریع درست میکنه و با وزیر جریان در میون گذش.
قرار شد وزیر آهسته پشت آشپزخانه بره و موضوع رِ بفهمه.
وزیرم همیکارُ کِرد و علت رُ فهمید و به عرض شاه رسوند وشاه بر دیگ طمع بست و قرار شد که در پایان مهمونی دیگ راو بدزدن.
و در پایان مهمونی دیگ رو دزدیدن و فردا صبح حسنی قضیهِ رو فهمید و پیش شاه رفت و دیگُ طلب کرد ولی شاه انکار کرد و حسنی مجبور شد در دبه پف کنه و آدما بیرون رِختن و شاه رو زدن شاه دیگ رو داد مردمم با دیدن ای جریان حسنی را پادشاه کردن .
واژه نامه
دوشتن: داشتن
چو: چوب
اپا: برای
ای: این
تابه: ماهی تابه
همی: همین
موقِ: وقتی که
ولش: رها
دشتن: داشتن
یِته: یکی
واستادن: ایستادن
اُوخ: آن وقت
ور دوش: بر داشت
دلاک: کارگر حمام
وض: مخفف وضع
مامله: عوض
سر دادن: رها کردن
دبه: ظرف
اوسا: استاد
پف کردن: دمیدن
ای دفه: این بار
گُذشن: گذاشتن
یه راس: یک راست
افسانه گاو ر ستم