پول با تصاحب توانایی خرید هر چیز، با تصاحب توانایی تملک همه اشیاء، ابژه تصاحبی آشکار و معلوم است. جهان شمولی توانایی آن، همانا بیانگر حد قدرتی آن است. بنابراین پول همچون قادری مطلق عمل میکند. (مارکس، ۱۳۷۷)
۲-۱-۳-۴. از خود بیگانگی
مفهوم از خود بیگانگی در کانون تحلیل اقتصادی و اجتماعی مارکس قرار دارد. از نگاه مارکس عینیت بخشی کار همان ازخود بیگانگی است. (مارکس،۱۳۷۷)
به نظر مارکس تاریخ نوع بشر جنبه ای دوگانه دارد، یعنی از یک سو تاریخ نظارت آفریننده انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر تاریخ از خودبیگانگی هر چه بیشتر انسان است. از خود بیگانگی به وضعی اطلاق میشود که در آن انسانها تحت چیرگی خود آفریده شان قرار میگیرند و این نیروها به عنوان قدرتهای بیگانه در برابرشان میایستند.
به عقیده مارکس همه نهادهای عمده جامعه سرمایهداری از دین و دولت گرفته تا اقتصاد ، دچار از خودبیگانگی هستند. وانگهی این جنبههای گوناگون از خود بیگانگی وابسته به یکدیگرند. پس انسان در همه نهادهایی که گرفتارشان شده است با از خود بیگانگی روبرو است. اما به نظر مارکس از خود بیگانگی در عرصه کار از همه بیشتر اهمیت دارد، زیرا انسان به عقیده او گذشته از هر چیز دیگر یک انسان سازنده است. به خلاف صورتهای دیگر از خود بیگانگی، از خود بیگانگی اقتصادی نه تنها بر اذهان انسانها بلکه در فعالیتهای روزانهشان نیز رخ می نماید. از خود بیگانگی مذهبی تنها در عرصه آگاهی و در زندگی درونی انسان رخ میدهد، اما از خود بیگانگی اقتصادی به زندگی واقعی وابسته است و از همین روی بر هر دو جنبه زندگی تأثیر میگذارد. (همان منبع)
«مارکس چهار نوع از خودبیگانگی را به شرح زیر مشخص میسازد:
الف) بیگانگی از محصول کار: کارگر به تولید محصول میپردازد، اما اختیار یا کنترلی بر استفاده و تملک آتی آن ندارد.
ب) بیگانگی از فرایند انجام کار: به نظر مارکس ما انسانها جهانی را آفریدهایم که به سادگی از آن سر در نمیآوریم، ما در جهان خود بیگانهایم. در واقع در اثر تقسیم کار، فرد تا سطح انجام یک وظیفه بسیار تکراری و خستهکننده، با کمتر درکی از جایگاهش در کل فرایند تولید، تنزل مییابد.
ج) بیگانگی از خود: باعث تبدیل شدن انسان به ماشینی میشود که کاری تکراری را انجام میدهد و این امر باعث بیگانه شدن ما از وجود نوعیمان میشود. در این خصوص مارکس بحثی را در ارتباط با ماهیت انسان مطرح میکند. در بحث از وجه ممیزه انسان، مارکس علاقهای به ویژگیهای زیست شناختی وی ندارد. او کار ـ فعالیت مولد اجتماعی ـ را وجه مشخصه انسان میداند. مارکس میگوید انسان توانایی تولید آزادانه را دارد، به این معنا که میتواند مطابق با اراده و آگاهی خود به روشهای پیچیده و پیشبینی نشدهای تولید کند. اما کارگر به جای ابراز گوهر وجودی خود در تولید، به روشی مکانیکی و تکراری تولید میکند و این نه لذتبخش که نوعی شکنجه است. دومین جنبه وجودی انسان آن است که موجودی اجتماعی است و این به نوع چهارم از خود بیگانگی مرتبط میشود که سرانجام، انسان از خود بیگانه از اجتماع بشری و از هستی نوعیاش نیز بیگانه میشود.
د) بیگانگی از دیگران: به نظر مارکس به جای اینکه خود را به عنوان اعضای پروژهای وسیع، در نظر بگیریم به مثابه کسانی که کار میکنیم تا پول درآوریم در نظر میگیریم. به باور وی، ما به ندرت از خود میپرسیم، چه کسی از چیزهایی که ما میسازیم، استفاده میکند یا اینکه چگونه چیزهایی را که خریدهایم به وجود آمدهاند.» (ولف، ۱۳۸۵، ۳۹)
انسانی که در برابر خودش قرار میگیرد، در برابر انسان های دیگر نیز قرار میگیرد. هر آنچه که در مورد رابطه انسان با کارش، محصول کارش و با خودش صدق دارد، در مورد رابطهاش با انسانهای دیگر نیز مصداق پیدا میکند. هر انسانی از دیگران بیگانه است و هر یک از دیگران نیز به همین شکل از زندگی بشری بیگانه است. اصطلاح از خود بیگانگی را در نوشتههای بعدی مارکس، بویژه در سرمایه نمایان است. مارکس در مفهوم بت انگاری کالاها که برای تحلیل اقتصادی او جنبهای کانونی دارد، بارها اصطلاح از خود بیگانگی را به کار بسته بود. کالاها محصولات کار از خود بیگانه انسان و تجلیات تبلور یافته همین کار هستند که همچون هیولایی برای آفرینندگانش چیره گشتهاند.
×××××××
واقعیت این است که مارکس این ادعا را دارد که بورژوازی به دلیل روابط ذاتاً رقابت آمیز میان تولیدکنندگان و سرمایهداری نمیتواند به یک آگاهی فراگیر نسبت به منافع جمعیاش برسد. مارکس میگوید:« هر انسانی ضمن دنبال کردن منافع شخصیاش هم به تسهیل کارکرد ضروری رژیم و هم به نابودی آن کمک میکند.» وی معتقد است که خود همین نفع شخصی در میان سرمایهداران، نابود کننده نفع طبقاتی عام آنهاست و به نابودی نهایی سرمایهداری به دست خود سرمایهداران خواهد انجامید. سرمایهداران که ملزم به رقابت در بازارند در پایگاه ساختاری خاصی قرار دارند که به آنها اجازه نمیدهد که پیگیرانه به دنبال منافع مشترکشان باشند.
مارکس گرچه این واقعیت را پذیرفته بود که برای سرمایهداران نیز ممکن است که منافع شخصیشان را فراگذرند، اما باز بر این اندیشه بود که این امکان تنها در عرصه های سیاسی و عقیدتی وجود دارد و نه در صحنه اقتصادی. سرمایهداران با آنکه به خاطر رقابت اقتصادی از همدیگر جدا هستند، اما باز یک ایدئولوژی توجیه کننده و نیز نظام سلطهای را پروراندهاند که در خدمت منافع همگانیشان به کار میروند. دولت صورتی است که افراد طبقه حاکم در قالب آن منافع مشترکشان را بیان میدارند. افکار طبقه حاکم، همان افکار حاکم بر جامعه هستند. پس قدرت سیاسی و ایدئولوژی برای سرمایهداران همان کارهایی را انجام میدهند که آگاهی طبقاتی برای طبقه کارگر. اما این قرینه تنها جنبه ظاهری دارد. به نظر مارکس عرصه اقتصادی همیشه قلمرو تعیین کننده و سرنوشت ساز است که در آن بورژوازی همیشه قربانی همان رقابتی میشود که در ذات شیوه وجود اقتصادی سرمایه داری نهفته است. سرمایهداری میتواند نوعی آگاهی را بپروراند اما این آگاهی همیشه یک آگاهی دروغین است.
یعنی آگاهیای که نمیتواند از وجود ریشه گرفته در شیوه تولید رقابت آمیزش فراتر رود. از این رو بورژوازی نه به عنوان یک طبقه، نه دولت بورژوازی و نه ایدئولوژی بورژوازی میتواند در خدمت فراگذشتن از نفع شخصی در جهان بورژوایی به درستی به کار آید. هر گاه که شرایط اقتصادی آماده شود و طبقه کارگر همبستگی یابد و به منافع مشترک خود آگاه شود و با نظام فکری شایستهای برانگیخته شود و با دشمنان نامتحدش رو به رو شود، حاکمیت بورژوازی راهی به جز نابودی ندارد. همین که کارگران آگاه شوند که از فراگرد تولید بیگانهاند، آهنگ سپری شدن عصر سرمایهداری به صدا درخواهد آمد.
۲-۲. نظرات نئومارکسیستها (مکتب فرانکفورت) در نقد نظام سرمایهداری
(با تأکید بر دیدگاههای تئودور آدرنو، ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس)
مکتب فرانکفورت نامی است که بر گروهی از دانشمندان آلمانی اطلاق میشود که در اوایل دهه ۱۹۲۰ در انجمن پژوهش های اجتماعی فرانکفورت شروع به همکاری کردند. اعضای این گروه با ظهور نازیسم از فرانکفورت به سایر کشورهای اروپایی و عمدتآ ایالات متحده مهاجرت کردند. (احمدى، ۱۳۷۶)
شاید بتوان نقطه کانونی تفکرات این دسته از اندیشمندان را رویکرد انتقادی آنان نسبت به عقلانیت رسمی شده مدرن و دغدغه نسبت به آن دسته از ارزش های انسانی دانست که تحت سیطره پوزیتیویسم در محاق رفته است. به اعتقاد مکتب فرانکفورت، پوزیتیویسم به عقلانیت ابزاری دامن زده است. عقلانیتی که در آن وسایل تبدیل به هدف شده اند. عقلانیتی که در آن نگاه ارزشی به نگاهی عملگرایانه و سودجویانه بدل گشته است. عقلانیتی که در آن ارزش علم به ایجاد شناخت نیست بلکه ارزش علم به تولید نتایج سودمند مادی و اقتصادی تقلیل یافته است. ارزش انسان نه به آگاهی و تعالی او بلکه به میزان منفعتی است که ایجاد می کند.
مخالفت آنها با پوزیتیویسم نشانگر رویکرد انتقادی و ارزشی آنان نسبت به مسائل است. همچنین انتقادات شدید آنان به نظام سرمایه داری و تلاش آنان برای اصلاح نظریه کلاسیک مارکسیستی که البته با نگاهی انتقادی به آن نیز همراه بود، آنان را در زمره نئومارکسیستها قرار می دهد و رویکرد آنان نسبت به روشنگری و مدرنیته نیز شاید این گروه را در جایگاه اولین متفکران پست مدرن قرار دهد.
تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر، دو تن از متفکران بزرگ این گروه در کتابی که مشترکا منتشر کردند یعنی «دیالکتیک روشنگری» ، نشان میدهند که پروژه روشنگری به بنبست رسیده است چرا که روشنگری، قرار بود برای بشر آزادی به ارمغان بیاورد و مشوق تفکر انتقادی باشد در حالی که به عکس منجر به پوزیتیویسم و سرمایه داری و بوروکراسی دست و پاگیر شده است. (همان منبع)
۲-۲-۱. صنعت فرهنگ؛ عامل تحمیق تودهها
آدورنو و هورکهایمر در پی اثبات این دیدگاه هستند که قوت سرمایه داری تنها به حوزه تولید مربوط نمی شود بلکه سرمایه داری با در اختیار گرفتن حوزه فرهنگ بقای خود را تضمین کرده است. در واقع قدرت اساسی سرمایه داری از مقوله فرهنگ ناشی می شود. (آدورنو و هورکهایمر،۱۳۸۳ )
این دیدگاه مانند مارکس به تضادهای درونی نظام سرمایه داری اذعان دارد ولی مانند مارکس، سرمایه داری را آنچنان بی ثبات و بحران زده نمی پندارد؛ چرا که معتقد است نظام سرمایه داری با ایجاد سطح رفاه بالاتر و رواج مصرف گرایی و ایجاد سازوکارهایی برای کنترل اجتماعی، به واسطه رسانه ها و کالاهای مصرفی خود را همچنان استوار نگاه داشته است. اگر مارکس از خود بیگانگی را در تولید جستجو می کرد، دیدگاه صنعت فرهنگ این مقوله را در امر “مصرف” جستجو می کند. دامن زدن به مصرف گرایی مردم را از توجه به نیازهای واقعی شان باز می دارد و نیازهای واقعی و اصیل انسانی را به نیازهایی کوچک تقلیل می دهد.
آدورنو و هورکهایمر “صنعت فرهنگ” را برای اشاره به صنایعی به کار می برند که با تولید انبوه کالاهای فرهنگی سر و کار دارند و به دنبال برجسته کردن این حقیقت هستند که از بعضی جنبه های کلیدی این صنایع تفاوتی با سایر حوزه های تولید انبوه که کالا را برای مصرف انبوه تولید می کنند، ندارند. صنعت فرهنگی به کالایی شدن فزاینده صور فرهنگی منجر می شود و تاکید ویژه شان بر نقش ایدئولوژی در این فرایند عظیم است که اکنون از آن با عنوان عقلانی کردن جامعه یاد می شود. آنها فرهنگ توده را اصلی ترین محصول «صنعت فرهنگ» می دانند. فرهنگ توده آمیخته منحطی از سرگرمی و تبلیغات تجاری است و باعث ادغام افراد در یک کلیت اجتماعی ساختگی و شی وار می شود که مانع رشد تخیل انسان و باعث سرکوب استعداد انقلابی انسان و آسیب پذیری او در برابر استثمار دیکتاتورها و عوام فریبان است. مردم در بند نیازهایی خواهند شد که خود ساخته اند. در بند آرزوهایی خواهند بود که به نیازهای انسانی آنها بی ربط و نامربوط خواهد بود. این انسان ها هستند که مستعمره کمپانی ها و شرکت های اقتصادی بزرگ می شوند و در آن صورت هیچ راه برون رفت و برگشتی وجود ندارد.(همان منبع)
آدورنو در نوشته هایش نشان می دهد که چگونه کالاهای مصرفی و از جمله کالاهای فرهنگی مانند موسیقی عامه، توده ها را در کودکی و دوران قبل از بلوغ نگاه می دارد. به زعم او استاندارد شدن و هم شکل شدن کالاهای مصرفی مروج همرنگ شدن با جماعت و در نتیجه کور کردن تفکر انتقادی است. البته وی معتقد است که در این گونه کالاها نوعی فردیت کاذب نیز تعبیه می شود تا افراد احساس کنند که کالای منحصر به فردی را مصرف می کنند. به طور مثال همه انواع موسیقی های پاپ تفاوت های چندانی با هم ندارند و در فرم و محتوا مانند هم هستند و تفاوت های کوچکی آنها را از هم متمایز می کند.
آدورنو و هورکهایمر در مقاله ای تحت عنوان “صنعت فرهنگ سازی، روشنگری به مثابه فریب انبوه” چنین می نویسند: «تحت سلطه نظام صنعت فرهنگی، همگان در نظامی متشکل از کلیساها، کلوپ ها، کانون های حرفه ای و … محصور می شوند که مجموعاً سازنده حساس ترین ابزار کنترل اجتماعی هستند… این واقعیتی است که صنعت فرهنگی استبداد تن را به حال خود رها می کند و حمله را متوجه روح یا جان افراد می کند. فرمانروا دیگر نمی گوید: باید همچون من فکر کنی یا بمیری. او می گوید، آزادی تا همچون من فکر نکنی، زندگی، اموال و همه چیزت از آن تو باقی ماند، ولی از امروز به بعد در میان ما فردی بیگانه خواهی بود.» (آدورنو و هورکهایمر ،۱۳۸۰ )
۲-۲-۲. ارتباطات نوین، عامل فریب فرد در جامعه سرمایهداری
نظریات ارتباطی مکتب فرانکفورت نیز با آرای آدورنو و هورکهایمر آغاز می شود. آنها در مقاله ای که تحت عنوان «صنایع فرهنگی و فرهنگ توده» منتشر کردند، این گونه به مسأله پرداخته اند که صنایع فرهنگی بخش جدیدی از صنعت موسسات اطلاع رسانی مانند رادیو، مطبوعات و سینماست که برای به نتیجه رساندن منافع صاحبان صنایع به کار می افتد. در نتیجه این صنایع فرهنگی باعث تولید تخدیر کننده محصولات فرهنگی، ایجاد بازارهای وسیع تر تجاری و سازگاری سیاسی است. به عبارتی، در حقیقت فرهنگ توده ای حاصل فرهنگ منفعل و اسیر کننده است.
از نظر آدورنو و هورکهایمر، دنیای امروز و دنیای آینده یک دنیای کاملاً کنترل شده است و آزادی حقیقی انسان در پرتو این جهان و در اثر توسعه عقلانیت، لطمه دیده است. در جهان امروز، خرسندی و خوشبختی فرد تحقق نمی یابد، مگر در روندی تاریخی که با زوال فردیت همراه است. این زوال باعث یکسان سازی آگاهی و شعور انسانی از طریق ارتباطات هدایت شده، نادیده گرفتن خصلت و کیفیت فرد در جریان تحول شکل های تولید و دگرگونی در ساخت روانی انسان به دلیل اجتماعی شدن یکسان انسان ها، می شود. (آدورنو و هورکهایمر،۱۳۸۳ )
آنها معتقدند که در جهان تحت سلطه بورکراتیک، عقل در خدمت سلطه درآمده و توانایی های رهایی بخش خود را از دست داده است. یعنی برای فرد هیچ هویتی قایل نیست و در جایی دیگر می گویند: تا زمانی که تاریخ جهان به شیوه عقلانی و منطقی خود تداوم می یابد، نمی تواند سرشت راستین انسان را محقق سازد. یعنی نظام سلطه در جهان معاصر حتی امید به اتوپیا و اندیشه آزادی را هم از بین برده است. که در این ارتباط آدرنو می گوید: گریز تنها راه انسان آگاه است تا به آزادی و رهایی از سلطه دست پیدا کند.
آدورنو و هورکهایمر، صنعت فرهنگ را به عنوان یکی از مهمترین ویژگی های عصر سلطه عقلانیت ابزاری توصیف کرده و می گویند که در عصر سرمایه داری متأخر، تلفیق فرهنگ با سرگرمی و بازی، فرهنگ توده ای منحطی را بوجود آورده است. مصرف کنندگان صنعت فرهنگی چاره ای ندارند زیرا در ورای افق واقعیت محسوس، چیزی نمی بینند. کارکرد اصلی صنعت فرهنگی، در عصر سرمایه داری پیشرفته، از میان برداشتن هرگونه امکان مخالفت اساسی با ساخت سلطه موجود است. جامعه ای که در چنبر صنعت فرهنگی در غلتیده باشد، هرگونه نیروی رهایی بخش را از دست می دهد. (آدورنو و هورکهایمر ، ۱۳۸۳ )
در حقیقت نظریات آدورنو و هورکهایمر بیشتر بر ساختار تکنولوژیک فرهنگ جوامع صنعتی و نقش سلطه گرایانه آن در خلق افکار عمومی مبتنی است. آنها معتقدند که در ارتباطات نوین جهانی، کارکرد پنهان وسایل ارتباط جمعی، فریب انسان در جامعه مدرن است. آنها بر تبلیغات در صنعت فرهنگ تأکید داشته و برآنند که اوج تبلیغات در صنعت فرهنگ این است که مصرف کنندگان احساس نمایند که مجبور به خرید و مصرف فرآورده های این صنعت هستند، حتی اگر این اجبار از جانب خودشان باشد. هورکهایمر و آدرنو در انتقاد از صنایع فرهنگی براین باورند که ساختارهای بوروکراتیک و عقلانی شبکه های ارتباط جمعی فرهنگ نوین، انسان مدرن را کنترل می کنند و فرهنگی را بوجود می آورند که غیر خودجوش، هدایت شده و مصنوعی است نه یک فرهنگ ذاتی و واقعی. بدین معنا که آنها نگران دروغین بودن این فرهنگ هستند. مکتب فرانکفورت این فرهنگ را “فرهنگ بسته بندی شده توده گیر” می داند که توسط رسانه های جمعی منتشر می شوند و از طرف دیگر از تأثیر سرکوبگری و بی حس کنندگی این فرهنگ بر مردم هراسانند.
بنابراین بنیانگذاران این نظریه معتقد بودند که ظهور فرهنگ توده ناشی از تولید انبوه صنایع فرهنگی توسط سرمایه داری انحصارگرا بود و در نتیجه سرمایه داری با توسعه مصرف زدگی، لذات کوتاه مدت و افسانه بی طبقه بودن جامعه، موفق شد فرهنگ خود را بفروشد.
۲-۲-۳. نابودی خلاقیتهای ذهنی و تولید نیازهای کاذب
والتر بنیامین از دیگر اندیشمندان مکتب فرانکفورت، استاندارد شدن و مشابه شدن کالاها را به نحو دیگری توصیف می کند. بنیامین در مقاله ای با عنوان «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی» نشان می دهد که محصولات و صنایع دستی انسانی در دوره ما قبل سرمایه داری ناشی از خلاقیت های انسانی است و واجد معنا، قداست و اصالت است ولی کالاهای تولید انبوه شده نظام سرمایه داری این هاله هنری و پر رمز و راز را نابود می کند. برای روشن شدن این موضوع می توانیم به تفاوت دو نوع فرش دستباف و ماشینی توجه کنیم تا بفهمیم که فناوری، چگونه هاله های قدسی و هنری را از محصولات معاصر ما زدوده است و آنها را مبدل به کالاهایی پیش پا افتاده و استاندارد کرده است که به صورت جمعی مصرف می شوند و ثمره مصرف جمعی هم از بین رفتن خلاقیت های ذهنی و نابود شدن تفکر انتقادی است.» (احمدى، ۱۳۷۶)
ترویج مصرف گرایی آن هم از نوع کالاهای مصرفی استاندارد شده در نگاه آدرنو، باعث فراموشی نیازهای واقعی و اصیل انسانی و تقلیل یافتن آنها به نیازهایی مبتذل و کودکانه می شود. به طور مثال نیاز بشر به آزادی تبدیل می شود به آزادی در انتخاب کالاهای مصرفی و یا انتخاب میان دو حزب سیاسی که تفاوت چندانی با هم ندارند. آدرنو که خود موسیقیدان بود با واکاوی موسیقی عامه نشان می دهد که چه طور این موسیقی رفتار انسان ها را کودکانه و منفعل می کند. موسیقی عامه، انسان را به فکر فرو نمی برد. به همین دلیل است که در حالت های بی توجهی نیز می توان به آنها گوش کرد و گاهی هم که انسان متوجه سختی ها و نارضایتی های ناشی از ساختار نظام سرمایه داری می شود، موسیقی ها و فیلم های عامه با دلداری دادن، نقش تسکین دهنده و سازگار کننده را ایفا می کنند. بدین ترتیب مصرف این کالاهای فرهنگی، تفکر انسانی را به یک تعطیلات دائمی فرو می برد. تولید این نیازهای کاذب نیز وظیفه صنعت فرهنگ است. آدرنو معتقد است که جامعه به کمک صنایع فرهنگی نمی گذارد، انسانها، جهان دیگری جز آنچه که هست، برای خود متصور شوند. در هم ریختگی شعور به مرحله ای رسیده است که دیگر به زحمت می توان انسانها را نسبت به این وضعیت آگاه کرد. به نظر می رسد که منظور آدرنو این است که جهان نوین به آخرین مرحله خود رسیده است و در واقع نظارت بر افراد چندان کامل شده که دیگر نیازی به عمل رهبران نیست. این نظارت در همه ابعاد فرهنگی نفوذ کرده است و از آن مهمتر، محور فکری کنشگران گشته است، یعنی کنشگران به نفع ساختار اجتماعی گسترده تر، خودشان را وسیله تسلط بر خودشان قرار داده اند و از آنجا که تصور می شود دیگر زیانی به شخص نمی رساند و او را از خود بیگانه نمی سازد، غالباً چنین می نماید که جهان همان است که بایستی باشد و دیگر برای کنشگران روشن نیست که جهان به چه چیزی باید شبیه باشد. (همان منبع)
۲-۲-۴. انقلاب روشنفکران و دانشجویان در مقابل سرمایهداری
مکتب فرانکفورت از خود بیگانگی مارکس را از حوزه تولید به حوزه مصرف می کشاند و همچنین درصدد است تا نشان دهد که مردم با مصرف کالاهای فرهنگی نظام سرمایه چنان تحمیق شده اند که نمی توانند به این سادگی ها متوجه وضعیت بغرنج زندگی خود شوند و شاید به همین دلیل است که هربرت مارکوزه، از دیگر اعضای فرانکفورت، “نیروی فعال برای انقلاب” و اصلاح وضعیت را نه در میان کارگران بلکه در میان “روشنفکران و دانشجویانی” جستجو می کند که با آگاهی از این وضعیت بر علیه سرنوشتی که سرمایه داری برایشان رقم زده است، قیام کنند. (مارکوزه و دیگران، ۱۳۸۴)
۲-۲-۵. تولید نیازهای کاذب توسط دستگاههای ایدئولوژیک نظام سرمایهداری
نظریات سیاسی مارکوزه در مکتب فرانکفورت وارد حوزه سیاست شد و موجب جنبش های سیاسی دانشجویی شد. نقطه عزیمت اندیشه مارکوزه تصویر در دو سطح از حیات اجتماعی به شیوه هگلی است. یکی در سطح خواست های کاذب و دیگری در سطح علایق و آگاهی راستین تاریخی. به نظر مارکوزه سوسیالیسم در واقع نظریه ای درباره خواست های راستین بشری به عنوان نیروی حرکت بخش تاریخ است که در مقابل جهان علایق گذرا و روزمره ایدئولوژی های ناشی از آن قرار می گیرد.
از دیدگاه مارکوزه جهان بدون علایق و خواست های راستین، جهانی تک بعدی است که در آن تنها خواست های پیش پا افتاده و علایق گذرا مورد توجه قرار می گیرد. هربرت مارکوزه با دو مفهوم «انسان تک ساحتی» و «فرهنگ بسته بندی شده» به انتقاد از وضعیت موجود آگاهی بخشی وسایل جدید ارتباط جمعی پرداخت. او معتقد بود که در شرایط سلطه جهانی، دانش و آگاهی به وسیله نظام اجتماعی جذب می شود و از آغاز به وسیله آن شکل و رنگ می گیرد. بنابراین آنچه نمود پیدا می کند، انطباق و هماهنگی نیست بلکه تقلید و یک نوع یکسان و متحد الشکل شدن فرد با جامعه است که در نتیجه نه تنها آگاهی فرد بلکه تمامی میراثهای فرهنگی و معنوی گذشته انسان و شیوه های سخن گفتن و اندیشیدن او نیز صورتی یکسان و یکپارچه می یابد. (مارکوزه و دیگران، ۱۳۸۴)
مارکوزه در کتاب «انسان تک ساحتی» چنین می گوید: جامعه مصرفی و رفاهی معاصر با برآوردن نیازها و خواست های کاذب و تحمیل شده بر افراد، مانع نقد و انتقاد میشود و محیطی توتالیتر را از لحاظ فکری و ارزشی ایجاد می کند. به این ترتیب اندیشه و رفتار تک ساحتی پدید می آید. یکی از پدیده های مهم که باعث به وجود آمدن رفتار تک ساحتی می شود، وسایل ارتباط جمعی و صنایع سرگرم کننده و وقت پرکن و همچنین آموزش و پرورشی است که خلاقیت و اندیشه فردی را از میان می برد. پیامد چنین وضعی از نظر مارکوزه، سیاست زدایی جامعه و حذف مسایل سیاسی و اخلاقی از زندگی اجتماعی است. (مارکوزه،۱۳۵۹)
بنابراین، در چنین جامعه ای، افکار عمومی و رسانه های گروهی ابزارهای ایجاد چنین فضایی هستند که در این نظام سلطه همه گیر، طبعاً نمی توان باز هم این توهم را در سر پروراند که طبقه کارگر، طبقه ای انقلابی است. سعادت و رفاه و شادی موجود به هر حال کاذب و آزادی واقعی را به همراه نیاورده است و تنها به عنوان زائده اقتصاد و دولت سرمایه داری تحقق یافته است.
در مفهوم «فرهنگ بسته بندی شده»، مارکوزه بر نقش تشدید کننده رسانه های جمعی و غرق شدن سنت های فرهنگی طبقات پایین جامعه در فرهنگ بسته بندی شده، تأکید می کند. بر پایه این نظر، وسایل ارتباط جمعی نوین، در پاسخ به ضرورت های تبلیغات و افزایش مصرف شکل گرفته اند و نوعی از آگاهی کاذب به وجود می آورند. در این وضعیت مردم، منافع واقعی خود را درک نکرده و به نظم اجتماعی یکپارچه، سرکوبگر و نالایق خو می گیرند.همچنان که قبلاً اشاره شد مارکوزه باتفکیک خواست های راستین بشر از خواستهای کاذب، نقش وسایل ارتباط جمعی را پس زدن خواست های راستین به ضمیر ناخودآگاه و دامن زدن به خواست های کاذب است. (همان منبع)
در این راستا مارکوزه میان «بود و نمود»، «حقیقت و واقعیت» و «ذات و ظاهر» تمایز قایل میشود و معتقد است وظیفه فلسفه نقد «نمود» و «واقعیت» یا «امربالفعل» در پرتو «بود»، «حقیقت» یا «امربالقوه»، با ابزار عقل میباشد. مارکوزه در این راستا به انتقاد از پوزیتیویسم و پدیدارشناسی میپردازد و معتقد است پوزیتیویسم بود را به نمود و حقیقت را به واقعیت تقلیل میدهد و از این رو علوم انسانی را به علوم طبیعی تحویل میکند و راه نقد، پالایش و رهایی را مسدود می کند.مارکوزه بر اساس تفکیک بود و نمود، میان علایق و آگاهی راستین بشری و علایق و آگاهی کاذب بشری تمایز قایل میشود.
علایق و آگاهی راستین برخاسته از بود، حقیقت و ذات اشیاء و امور است و در ناخودآگاه انسان جای دارد که با روش انتقادی باید به سطح خودآگاهی آورده شود. علایق کاذب، برخاسته از نمود و واقعیت و ظاهر اشیاء و امور است که توسط دستگاههای ایدئولوژیک نظام سرمایهداری بجای حقیقت و علایق راستین القا شدهاند.
۲-۲-۶. لزوم انقلاب در برابر سرمایه داری
مارکوزه معتقد است باید دست به انقلاب زد زیرا سرمایهداری اصلاحپذیر نیست، اما “فاعلانقلابی” دیگر چنانکه مارکس پیشبینی کرده بود کارگران نخواهند بود، بلکه دانشجویان، زنان و حاشیهنشینان اجتماعی- سیاسی فاعلان انقلابی امروز هستند. مارکوزه با این حکم تصریح میکند هر کشوری با توجه به شرایط انضمامی، باید فاعل انقلابی خودش را پیدا کند.
مارکوزه در مقام یک تاریخگرا معتقد است تاریخ، تاریخ لف و نشر آزادی و عقلانیت بشر است و جامعه را یک کلِ تجزیهناپذیر میانگارد و از اینرو بلحاظ فلسفی اصلاح در اندیشه وی ممتنع میشود و برای تغییر باید دست به انقلاب(مکانیسم گذار) زد. وی معتقد است نظام سرمایهداری باید اصلاح شود اما سرمایهداری اصلاحپذیر نیست و انقلاب مسیر ناگزیر اصلاح سرمایهداری است. (مارکوزه و دیگران، ۱۳۸۴)
مارکوزه البته با نقد سرمایهداری قصد بازگشت به گذشته را ندارد اما فروپاشی سرمایهداری را ملازم با ظهور سوسیالیسم نیز نمیداند. ولی بعد از فروپاشی نظام سلطه، زمینهای برای رهایی و بنای جامعهای آزاد فراهم میشود و البته مختصات سوسیالیسم نیز چندان مشخص نیست و در فرایند نقد میتوان آنرا ترسیم کرد. (همان منبع)
پژوهش های انجام شده درباره : بررسی علت های پیدایی جنبش ضد وال استریت در ...