لا تَََلُمْنی عَلی رَکاکَََهِ عَقْْلی
إِنْ تََیَقـََّنْْتَ أنَّنـی هَمَـذانیْ
«اگر میدانی که من همدانی هستم دیگر مرا به خاطر ناتوانی و ضعف فکریام سرزنش نکن».
او همواره به کلاسهای درس این استاد مشهور و دیگر اساتید آمد و شد میکرد تا این که تحصیلات خود را به پایان رسانید و مطالعات خود را در زبان و نظم و نثر تکمیل نمود. هنوز به سن ۲۲ سالگی نرسیده بود که تصمیم گرفت از شهر و دیارش که آن را چنین توصیف میکند، مهاجرت کند:
هَمَذانُ لی بَلَدٌ أَقُولُ بِفَضْلِهِ
صِبْیانُهُ فِی الْقُبْحِ مِثْلَ شُیُوخِهِ
لکِنَّهُ مِنْ أَقْبَحِ الْبُلْدانِ
و شُیُوخُهُ فِی الْعَقْلِ کَالصِّبْیانِ
«همدان شهر و سرزمین من است که به برتری آن اقراردارم، امّا از زشتترین شهرهاست. کودکان آن در زشتی همچون سالمندان هستند و سالمندان و بزرگان آنجا هم در عقل و تفکّر بمانند کودکان میباشند.»
این شعر نشانگر آن است که آنجا مورد پسند و رضایت او نبوده است. در نتیجه آنجا را رها کرد و به«صاحب بن عبّاد» در شهر ری پیوست. کسی که نامش در همهجا پیچیده بود. نه فقط به خاطر اینکه اوّلین وزیر آلبویه بود بلکه به این سبب که وی، شاعران و ادیبانی را که به او روی میآوردند، مورد اکرام و تجلیل قرار میداد و سخاوتمندانه به آنها هدایایی میداد.
بدیعالزّمان در آستان او اقامت کرد و در برخی از اشعارش او را مورد ستایش قرار داد «صاحب» نیز از زیبایی و شیوایی کلام او خوشش آمد و او را از نزدیکان خویش قرار داد و او را به مجالس و محافل خویش میآورد و در وجودش علائم هوش و استعداد فراوانی میدید. بدیع الزمان ابیات فارسی را که به او خوانده میشد به ابیات عربی بر میگردانید ضمن اینکه نوآوری و سرعت هم در این کار به خرج میداد. سپس ری را به مقصد گرگان ترک میگوید و در آنجا مورد توجه و حمایت ابوسعید محّمدبن منصور قرار میگیرد؛ و به نظر میرسد که گروهی نزد ابوسعید بدگویی او را کرده و او نیز به سمت خراسان رفته و به نیشابور روی میآوَرَد. در میان راه، سارقان راه را بر او بسته و هرچه را به همراه دارد غارت میکنند. وی در بعضی از رسالههای خود چپاولِ دزدان را ترسیم مینماید، از جمله در رسالهای میگوید:
«نامهام به شیخ، بعد از حمد خدا، نکوهش روزگار است زیرا نقره ای نداشتم مگر اینکه آن را گرفت و طلایی نداشتم مگر که آن را بُرد و اثاثیهای نداشتم مگر که بر آن استیلا یافت و زمینی نداشتم مگر که آن را نابود کرد و ثروتی نداشتم مگر که میل آن نمود و حالتی نداشتم مگر که آن را دگرگون کرد و اسبی نداشتم مگر که آن را درید و لباسی نداشتم مگر که آن را به خود اختصاص داد و هیچ نمدی نداشتم مگر آنکه به پشمش مبدل ساخت و هیچ
جامهای نداشتم مگر آنکه به زورش ستاند و هیچ عاریتی نداشتم مگر آنکه بازپسش گرفت و هیچ امانتی نداشتم مگر آنکه به زورش ستاند و هیچ پیراهنی نداشتم مگر آنکه از تنم بیرون آورد. من در حالتی وارد نیشابور شدم که زیوری جز تکّهای پوست و تنپوشی جز پوست بدن نداشتم.»
او در نیشابور اقامت گزید «ثَعالبی» در این باره میگوید: «وی در سال ۳۸۲ هجری در آنجا سکونت یافت و با ابوبکر خوارزمی که از بزرگان و اساتید ادبای آن دوران بود، مناظره کرد و در این مناظره بر او چیره شد و شهرت عظیمی یافت. در همین زمان مقاماتش را تألیف کرد و بر شاگردان خود ارائه نمود و سخت مورد اعجاب آنها قرار گرفت.»
معلوم میشود که او به بزرگان و دولتمردان این شهر از آل میکائیل پیوسته و آنها هم به محبّت زیاد و دوستیشان نسبت به او ادامه میدادند و همواره در چشم آنان جایگاه بالایی داشت تا اینکه از آنان روی گردان شد. در رسالههایش، دو رساله وجود دارد که این نفرت را بیان میکند. بدین شکل بیش از یک سال در نیشابور نماند و در سال ۳۸۳ هـ آنجا را ترک کرد و آغاز جوانیش را در غربت گذراند و از شهری به شهر دیگر در خراسان سفر میکرد. تا اینکه بین سامانیان که در آن منطقه صاحب قدرت بودند و غزنویان جنگی درگرفت و میبینیم که خراسان را به مقصد «سیستان» که در شرقیترین نقطۀ ایران قرار دارد ترک میکند.
در میان راه، دزدانی ترک نژاد راه را بر او بسته و آنچه را به همراه داشت غارت کردند که در بعضی از رسالههایش از آنان گلایه نموده است. وی به راه خود ادامه میدهد تا اینکه به دربار حاکم سیستان، خلف بن احمد(۳۴۴-۳۹۹هـ) میرسد؛ او- آن طور که از توصیفات بدیعالزّمان در رسائلش پیداست- شخصیتی ممتاز داشته و شخصی ادیب و فرهیخته بوده است؛ وی در آنجا شش مقامه تألیف کرد و بر مقاماتش افزود و در آنها او را مورد ستایش قرار داد و به فضل و بزرگواری او اشاره کرد. مدّتی طول نکشید که از او هم متنفّر شد چه بسا در او قدری سستی و بیتوجّهی یافت که آن را نمیپسندید، در نتیجه از او اجازه گرفت که به شهر هرات در افغانستان برود.
هرات در آن زمان، تابع دولت غزنوی بود که به تازگی شکل گرفته بود. شاید بدیعالزمان میخواست به سلطان محمود غزنوی که دارای فتوحات زیادی در هند و ایران بود، بپیوندد و از همراهان یا نویسندگان او شود. «ثعالبی» در این مورد میگوید: او به این سلطان پیوست و قصیدهای از او بیان میکند که بدیعالزّمان در ستایش سلطان این چنین میگوید:
أ َأَفْریدُونُ فِِی التّاجِ
أَمِ الرَّجْعَهُ قَدْ عادَتْ
أَمِ الْإسْکَنْدَرُ الثّانی
اِلَیْنا بِسُلَیْمانِ
«آیا تو در تخت و تاج، فریدون هستی و یا اسکندر دوّم میباشی؟ یا موضوع رجعت]زنده شدنِ مردگان در همین دنیا[ یک بار دیگر حضرت سلیمان را به سوی ما برگردانیده است؟»
او ملازم درگاه سلطان نشد و با گلایه زیادی که از او در رسائلش کرده است به هرات بازگشت. چه بسا علّت اینکه در آن شهر ماند و آنجا را ترک نکرد این بود که در آنجا ازدواج کرد و داماد شخصی به نام«خشنامی» شد. صاحب فرزندانی شد و اموال و املاکی به دست آورد و در میان نامههایش، نامههایی گوناگون دیده میشود که برای پدرش ارسال کرده و اظهارکرده که در هرات صاحب اموال و مزارعی شده است و از او درخواست کرده که با برادران و عمویش به آنجا مهاجرت کنند. همه این مسائل نشان میدهد که او در اواخر زندگیش، یک زندگی مرفّه و کریمانه داشته است و کعبه آمال افرادی شده است که به او روی میآوردند تا او برایشان در نزد حاکمان وساطت کند. خود او در این باره میگوید: «این سینهها (افراد) میبینند که خورشید از طرف من طلوع میکند و میچرخد». تا اینکه دست قضا و قدر
گریبانش را گرفت و ندای پروردگارش را لبیک گفت در حالی که وقتی در سال ۳۹۸ هـ وفات یافت هنوز در سن چهل سالگی بود.
۲- تألیف مقامات به دست بدیعالزّمان
بدیعالزّمان مقامه خود را در طول اقامتش در نیشابور تألیف نمود و چنین گفته شده که دروسش را برای شاگردانش با آن ختم میکرد. ما اطّلاعی از درسها و گفتگوهایی که برای دانشپژوهان ارائه میکرد، نداریم. بالاترین حدس در این زمینه این است که با آنها در زمینه مسائل لغوی و متون ادبی گفتگو میکرد و تصوّر میکنیم که برای آنان سخنان چهل گانه «ابن دُرَیْد» را عرضه میداشت و هدف او از این کار آموزش اسلوبها و زبان عربی به جوانان بود.
ما از آن جهت میان درسهای او و سخنان ابن درید ارتباط برقرار میکنیم که آن سخنان، الهامبخشِ نگارش مقامات شد.«حُصْریّ» در این باره میگوید: «او وقتی که دید ابوبکر محمدبنحسین بن دُرَیْد أزدیّ چهل سخن خود را به صورتی زیبا و عجیب عرضه داشته است و به یاد آورد که او آن احادیث را از چشمههای درونیش استخراج کرده و از معدنهای فکرش انتخاب نموده و در برابر چشمها و بصیرتها قرار داده و به افکار و وجدانها در قالبی بیگانه و با کلماتی نأموس عرضه نموده است… . با او به وسیله چهار صد مقامه در گدایی که زیبایی از آن جاری و نیکویی از آن ریزان است به رقابت برخاست».
در جاهایی دیگر غیر از این محل دیدیم که کلمه مقامه به معنی سخن میباشد و در این جا چیزی است که دقیقترین ارتباط را میان این دو اثر برقرار میکند و خواننده میتواند به صورتی آشکار، این موضوع را ببیند به ویژه اگر به کتاب«أمالی» ابوعلی قالی که احادیث چهلگانه ابندرید را در خود جای داده است، مراجعه کند.
این احادیث حول محور گدایی دور نمیزند آن گونه که در نزد بدیعالزمان مطرح شده است. با وجود این، ارتباط میان این دو اثر روشن است و آن ارتباط این است که احادیث ابن درید به شکل داستان است همراه با سندی که ذکر میکند باتوجّه به اینکه به صورت مسجّع آورده شده و سرشار از الفاظ عجیب و نامأنوس است. در نتیجه آن احادیث دقیقاً به منظور آموزش زبان به جوانان گردآوری شده است. همانطوری که بدیعالزمان هم در سخنان خود این تلاش را انجام داده است اگرچه این کار به صورتی ساده و متین انجام شده است.
حُصْری تصریح میکند که بدیعالزمان چهارصد مقامه نوشته است و پیش از او هم ثعالبی در کتاب«یتیمه» خود به آن تصریح کرده است. خود بدیعالزمان هم در بعضی از رسالههایش به آن اشاره میکند. شاید این مسأله، اشتباه کاتب رساله بوده باشد. صرفِ اینکه بدیعالزّمان به معارضه با چهل حدیث ابن درید پرداخته، اقتضا میکند که احادیث یا مقاماتِ او نیز چهل مورد باشد.
روشن است که او تنها چهل مقاله در نیشابور تألیف کردهاست. سپس تصمیم گرفت که مقامات دیگری را هم بعد از عزیمت از آنجا بر آن بیفزاید، در نتیجه شش مقامه در مدح خلف بن احمد وقتی که در کنار او بود به آن افزود و بعداً هم پنج مقامه دیگر. به این شکل بود که مقامات او به پنجاه و اندی رسید.